از دور صدای اسب هایی که میتازیدن تا برنده بشن تا اینجا شن
از دور صدای اسب هایی که میتازیدن تا برنده بشن تا اینجا شنیده میشد
صاحب اسب اول(تهیونگ) ، مرد چهارشونه با موهای کوتاه قهوه ای روشن بود صاحب اسب دوم مردی با کلاه ارتشی و لباس ارتشی با اندام خوش فرم بود
هردو شمشیری بر کمر داشتن و می خندیدن و میتازیدند
تا اینکه بلاخره به چادر های سفید ارتش رسیدن از اسب پیاده شدن
تهیونگ دستی به موهای اسبش کشید و بعد به سمت آیرون (صاحب اسب دوم) رفت، آیرون نون تازه پختی دستش داد
تهیونگ :ممنون
آیرون : تونستی شکارش کنی ؟
تهیونگ پوزخندی زد و بعد به سمت اسب رفت و لاشه خرگوشی رو گرفت :هیچ شکاری از دستم در نمیره
آیرون :حتی نفهمیدم خیلی سریع هستی ته، باید راز موفقیتتو بهم بگی
تهیونگ:حتما، داداش بعد از اینکه به خونه برگشتیم میتونم بهت بگم
آیرون به نشونه تایید سرشو تکون داد و با دستش با زدن به شونه تهیونگ دلگرمی داد
آیرون :وقتی این جنگ لعنتی تموم بشه برمیگردیم خونه ، پیش پدر و مادرمون
تهیونگ و آیرون همزمان باهم گفتن:شیر غرش میکند و جهان گوش میسپارد ، انگلستان با ما زنده میماند
به سمت چادر ها رفتیم بیشتر سرباز ها کنار اتش جمع شده بودن
تهیونگ فریاد زد :امروز گوشت داریم
صحنه اول:
سربازهای انگلیسی، در میان تاریکی سنگین زندان، ا/ت را به داخل سلولش هل دادند. درهای فلزی با صدایی خشک و بلند بسته شد. نفسهای سنگین ا/ت در فضای کوچک و سرد.....نور کمرنگ از چراغ نفتی در انتهای راهرو تنها چیزی بود که میدید
ا/ت دستی به زخم روی صورتش کشید و آرام زیر لب گفت:
این هم از سرنوشتم.. سرش را بلند کرد و نگاهش را به میلههای آهنی دوخت.
او میدونست که زندان پایان داستانش نخواهد بود، بلکه شاید آغاز چیزی بزرگتر باشد.
ⓟⓐⓡⓣ②
صاحب اسب اول(تهیونگ) ، مرد چهارشونه با موهای کوتاه قهوه ای روشن بود صاحب اسب دوم مردی با کلاه ارتشی و لباس ارتشی با اندام خوش فرم بود
هردو شمشیری بر کمر داشتن و می خندیدن و میتازیدند
تا اینکه بلاخره به چادر های سفید ارتش رسیدن از اسب پیاده شدن
تهیونگ دستی به موهای اسبش کشید و بعد به سمت آیرون (صاحب اسب دوم) رفت، آیرون نون تازه پختی دستش داد
تهیونگ :ممنون
آیرون : تونستی شکارش کنی ؟
تهیونگ پوزخندی زد و بعد به سمت اسب رفت و لاشه خرگوشی رو گرفت :هیچ شکاری از دستم در نمیره
آیرون :حتی نفهمیدم خیلی سریع هستی ته، باید راز موفقیتتو بهم بگی
تهیونگ:حتما، داداش بعد از اینکه به خونه برگشتیم میتونم بهت بگم
آیرون به نشونه تایید سرشو تکون داد و با دستش با زدن به شونه تهیونگ دلگرمی داد
آیرون :وقتی این جنگ لعنتی تموم بشه برمیگردیم خونه ، پیش پدر و مادرمون
تهیونگ و آیرون همزمان باهم گفتن:شیر غرش میکند و جهان گوش میسپارد ، انگلستان با ما زنده میماند
به سمت چادر ها رفتیم بیشتر سرباز ها کنار اتش جمع شده بودن
تهیونگ فریاد زد :امروز گوشت داریم
صحنه اول:
سربازهای انگلیسی، در میان تاریکی سنگین زندان، ا/ت را به داخل سلولش هل دادند. درهای فلزی با صدایی خشک و بلند بسته شد. نفسهای سنگین ا/ت در فضای کوچک و سرد.....نور کمرنگ از چراغ نفتی در انتهای راهرو تنها چیزی بود که میدید
ا/ت دستی به زخم روی صورتش کشید و آرام زیر لب گفت:
این هم از سرنوشتم.. سرش را بلند کرد و نگاهش را به میلههای آهنی دوخت.
او میدونست که زندان پایان داستانش نخواهد بود، بلکه شاید آغاز چیزی بزرگتر باشد.
ⓟⓐⓡⓣ②
- ۵۳۰
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط