「 دلبر خانزاده 💜」
「 دلبر خانزاده 💜」
#PART_10
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
خودشم نشست رو تختم..
با ترس نگاش میکردم که بلند شد و اومد روبروم ۴ زانو نشست...
مثل همیشه اخمی وسط پیشونیش بود که چهرشو جدی تر می کرد
شروع کردم به التماس با گریه...
_خانزاده تورو خدا... بیخیال این ازدواج شین.. التماستون میکنم...من نمیخوام......
گریه هام تبدیل به هق هق شده بود که اومد نزدیک تر و شونه هامو محکم گرفت و زل زد تو چشام...
_خودتم خوب میدونی که مجبوری قبول کنی... منم نمیتونم قبول نکنم چون اجباره... همین الان میریم پایین و میگی جوابت مثبته..
جرئت نداشتم مستقیم تو چشماش زل بزنم.. چهرش جذبه خاصی داشت که هرکسی رو وادار به اطاعت میکرد... ولی من نه...
_من قبول نمیکنم.. جوابم منفیه... شما میتونین بگین میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم.. اونا که براشون مهم نیس با کی ازدواج کنی.. اونا فقط
وارث میخوان...
_من اگه دوس داشته باشم مادر بچم تو باشی باید کیو ببینم؟
سرمو انداختم پایین و بی صدا گریه کردم
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
#PART_10
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
خودشم نشست رو تختم..
با ترس نگاش میکردم که بلند شد و اومد روبروم ۴ زانو نشست...
مثل همیشه اخمی وسط پیشونیش بود که چهرشو جدی تر می کرد
شروع کردم به التماس با گریه...
_خانزاده تورو خدا... بیخیال این ازدواج شین.. التماستون میکنم...من نمیخوام......
گریه هام تبدیل به هق هق شده بود که اومد نزدیک تر و شونه هامو محکم گرفت و زل زد تو چشام...
_خودتم خوب میدونی که مجبوری قبول کنی... منم نمیتونم قبول نکنم چون اجباره... همین الان میریم پایین و میگی جوابت مثبته..
جرئت نداشتم مستقیم تو چشماش زل بزنم.. چهرش جذبه خاصی داشت که هرکسی رو وادار به اطاعت میکرد... ولی من نه...
_من قبول نمیکنم.. جوابم منفیه... شما میتونین بگین میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم.. اونا که براشون مهم نیس با کی ازدواج کنی.. اونا فقط
وارث میخوان...
_من اگه دوس داشته باشم مادر بچم تو باشی باید کیو ببینم؟
سرمو انداختم پایین و بی صدا گریه کردم
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
۲.۴k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.