هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت142
با دیدنم سلامی داد و دوباره مشغول کارش شد جلوی آینه ایستادم نگاهی به سر و صورتم انداختم و خودم رو کمی بالا کشیدم روی میزی که گوشه اتاق بود نشستم
اسمش و که صدا زدم سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد کمی به صورتش خیره شدم و بعد حرفی که باید به زبان آوردم تصمیم گرفتم از اینجا بریم به زودی همه کاراشو انجام میدم
خنده کنان گفت
_خیلی خوشحالم من واقعا دوست دارم توی شهر زندگی کنم اینجا احساس خفگی می کنم
من دختر روستا نبوده و نیستم
درست دختر خان هستم اما بیشتر عمرم و توی شهر گذشته
دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم
اما متاسفانه نمیریم شهر میخوایم بریم فرنگ جایی که من زندگی می کنم
لاکی که توی دستش بود روی تخت افتاده و همش روی روتختی سفید ریخت
الان یه لکه قرمز بزرگ وسط روتختی بود
چرا تعجب کرده بود چرا خوشحال نبود به سمتش رفتم و گفتم
خوشحال نشدی؟
برات خوشایند نیست که بری فرنگ
تازه به خودش اومد و به گندی که روی روتختی زده بود نگاهی انداخت و گفت
_ببین چیکار کردی حواسم پرت شد همش ریخت
چه اهمیتی داره یه روتختیه عوضش می کنی
اما اون از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت
_اما من نمی خوام بیام فرنگ....
اخمی کردم و گفتم
یعنی چی که نمیام یه زن همیشه جاش پیش شوهرشه زندگی من اونجاست
به قدری عصبی شده بود که باورم نمیشد
رفتن از اینجا انقدر عصبانیت داشت؟
با عصبانیت رو بهم گفت
اما من اینجا رو دوست دارم پدرم و دوست دارم خواهرم و دوست دارم نمی خوام از خواهرم دور بشم
تو نمیتونی منو مجبور کنی ....
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت142
با دیدنم سلامی داد و دوباره مشغول کارش شد جلوی آینه ایستادم نگاهی به سر و صورتم انداختم و خودم رو کمی بالا کشیدم روی میزی که گوشه اتاق بود نشستم
اسمش و که صدا زدم سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد کمی به صورتش خیره شدم و بعد حرفی که باید به زبان آوردم تصمیم گرفتم از اینجا بریم به زودی همه کاراشو انجام میدم
خنده کنان گفت
_خیلی خوشحالم من واقعا دوست دارم توی شهر زندگی کنم اینجا احساس خفگی می کنم
من دختر روستا نبوده و نیستم
درست دختر خان هستم اما بیشتر عمرم و توی شهر گذشته
دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم
اما متاسفانه نمیریم شهر میخوایم بریم فرنگ جایی که من زندگی می کنم
لاکی که توی دستش بود روی تخت افتاده و همش روی روتختی سفید ریخت
الان یه لکه قرمز بزرگ وسط روتختی بود
چرا تعجب کرده بود چرا خوشحال نبود به سمتش رفتم و گفتم
خوشحال نشدی؟
برات خوشایند نیست که بری فرنگ
تازه به خودش اومد و به گندی که روی روتختی زده بود نگاهی انداخت و گفت
_ببین چیکار کردی حواسم پرت شد همش ریخت
چه اهمیتی داره یه روتختیه عوضش می کنی
اما اون از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت
_اما من نمی خوام بیام فرنگ....
اخمی کردم و گفتم
یعنی چی که نمیام یه زن همیشه جاش پیش شوهرشه زندگی من اونجاست
به قدری عصبی شده بود که باورم نمیشد
رفتن از اینجا انقدر عصبانیت داشت؟
با عصبانیت رو بهم گفت
اما من اینجا رو دوست دارم پدرم و دوست دارم خواهرم و دوست دارم نمی خوام از خواهرم دور بشم
تو نمیتونی منو مجبور کنی ....
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۳.۸k
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.