هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت143
دستشو کشیدم روی پام نشوندمش و گفتم
من به هر کاری که بخوام میتونم مجبورت کنم
میدونی چرا؟
چون شوهرتم بعد و تو باید هر چیزی که میگم قبول کنی و بگی چشم چون وظیفه ات تمکینه
تقلا برای اینکه از روی پام بلند بشه بی نتیجه موند
سفت محکم گرفته بودمش اینبار با صدای بلندتری گفت
_ اما من یه دختر معمولی نیستم که بله قربان چشم قربان از من بشنو ی
من پام و از این کشور بیرون نمی ذارم بیشتر از این شهرم بیرون نمیرم
تنها جایی که برای زندگی کردن می خوام شهریه که نزدیکمونه همین و بس...
دستام از دور تنش باز شد اون مثل یک پرنده که از قفس فرار میکنه ازم فاصله گرفت و گفتم
چه تو بخوای چه نخوای ما از این جا میریم چون من اونجا آرامش دارم
الانم بگو بیان این رو تختی و عوض کنن انقدر زبون درازی نکن
چون از دخترایی که زبون دراز باشن و حرف نفهمن هیچ خوشم نمیاد
با عصبانیت از اتاق بیرون رفت
بی شک میرفت سراغ مادرم تا از اون کمک بخواد
اما نه مادرم و پدرم و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونست تصمیمی که گرفته بودم و عوض کنه
این دختر الان دیگه زنم نبود همسر من بود و باید جایی که من میخواستم زندگی میکرد
این برای خودش بهتر بود
دور از اینجا دور از همه یه زندگی جدید شروع میکردیم
اون باید بیشتر از من مشتاق این زندگی می بود
پس چرا این کارو می کرد
چرا این همه مخالفت میکرد...
من واقعا گیج بودم و نمیدونستم دلیل این کاراش چیه
زیاد طول نکشید که یکی از خدمتکارا اومده و رو تختی رو عوض کرد
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#پارت143
دستشو کشیدم روی پام نشوندمش و گفتم
من به هر کاری که بخوام میتونم مجبورت کنم
میدونی چرا؟
چون شوهرتم بعد و تو باید هر چیزی که میگم قبول کنی و بگی چشم چون وظیفه ات تمکینه
تقلا برای اینکه از روی پام بلند بشه بی نتیجه موند
سفت محکم گرفته بودمش اینبار با صدای بلندتری گفت
_ اما من یه دختر معمولی نیستم که بله قربان چشم قربان از من بشنو ی
من پام و از این کشور بیرون نمی ذارم بیشتر از این شهرم بیرون نمیرم
تنها جایی که برای زندگی کردن می خوام شهریه که نزدیکمونه همین و بس...
دستام از دور تنش باز شد اون مثل یک پرنده که از قفس فرار میکنه ازم فاصله گرفت و گفتم
چه تو بخوای چه نخوای ما از این جا میریم چون من اونجا آرامش دارم
الانم بگو بیان این رو تختی و عوض کنن انقدر زبون درازی نکن
چون از دخترایی که زبون دراز باشن و حرف نفهمن هیچ خوشم نمیاد
با عصبانیت از اتاق بیرون رفت
بی شک میرفت سراغ مادرم تا از اون کمک بخواد
اما نه مادرم و پدرم و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونست تصمیمی که گرفته بودم و عوض کنه
این دختر الان دیگه زنم نبود همسر من بود و باید جایی که من میخواستم زندگی میکرد
این برای خودش بهتر بود
دور از اینجا دور از همه یه زندگی جدید شروع میکردیم
اون باید بیشتر از من مشتاق این زندگی می بود
پس چرا این کارو می کرد
چرا این همه مخالفت میکرد...
من واقعا گیج بودم و نمیدونستم دلیل این کاراش چیه
زیاد طول نکشید که یکی از خدمتکارا اومده و رو تختی رو عوض کرد
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
۸.۱k
۱۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.