پارت 1
#پارت_1
چشمام رو باز کردم و دینگ دینگ ساعت رو خاموش کردم.
از جام بلند شدم و کشی به بدنم دادم و نشستم .
تلفنم زنگ خورد
: الو ؟
: الو جیمین عزیزم بیدار شدی؟
: آره.. بیدارم
: دارم برات غذا میارم
: مامان لازم نیست من خوبم!
: توراهم
و گوشی رو قطع کرد
بی حوصله بلند شدم.
یک ماهی میشد از بیمارستان مرخص شده بودم .
عین یک نوزاد تازه به دنیا اومده بودم.
بی هیچ خاطره ای!
*دکتر ها میگفتن به خاطر تصادفی که کردم سرم به فرمون خورده و برای همینه که فراموشی گرفتم*
به سمت سرویس بهداشتی میرم و مسواک میزنم.
* شنیدم که مامان گریه میکرد.
دکتر میگفت حافظه ام برنمیگرده
مامان خیلی نگران بود
اما من هیچی نمیدونستم.
نمیدونم اون زنی که میگه مادرم واقعا مادرم هست یا نه
یه سری عک.س بهم نشون میداد و میگفت این بچگیه من هست.
اما من چیزی یادم نمیومد
اوایل سخت بود.
اما الان عادت کردم.
با کمک دکتر تونستم خاطرات محوی
مثل خوابی که میبینی و صبح وقتی بیدار میشی فقط یک چیز محوی یادته *
آب رو باز کردم و دهنم رو شستم.
به سمت مبل رفتم و خودم رو روش پرت کردم
* مامان از خاطراتی میگفت که انگار برام خیلی آشناس ولی یادم نمیومد.
خاطرات مثل غریبه هایی اما آشنا بودن*
پلک هام رو روی هم گذاشتم.
* کم کم داشتم عادت میکردم به این زندگی.
به دانشگاه میرفتم تنها جایی که از بین تمام خاطراتم واضح بود!
دانشجوی اقتصاد ترم دوم! *
چشمام رو باز کردم و به عک.سی که روی دیوار بود خیره شدم.
پسرکی که از ته دلش داره میخنده و مردی که انگار پدر اون پسرک هست با عشق به پسرک خیره شده.
اره اون پسرک منم!
چشمام رو باز کردم و دینگ دینگ ساعت رو خاموش کردم.
از جام بلند شدم و کشی به بدنم دادم و نشستم .
تلفنم زنگ خورد
: الو ؟
: الو جیمین عزیزم بیدار شدی؟
: آره.. بیدارم
: دارم برات غذا میارم
: مامان لازم نیست من خوبم!
: توراهم
و گوشی رو قطع کرد
بی حوصله بلند شدم.
یک ماهی میشد از بیمارستان مرخص شده بودم .
عین یک نوزاد تازه به دنیا اومده بودم.
بی هیچ خاطره ای!
*دکتر ها میگفتن به خاطر تصادفی که کردم سرم به فرمون خورده و برای همینه که فراموشی گرفتم*
به سمت سرویس بهداشتی میرم و مسواک میزنم.
* شنیدم که مامان گریه میکرد.
دکتر میگفت حافظه ام برنمیگرده
مامان خیلی نگران بود
اما من هیچی نمیدونستم.
نمیدونم اون زنی که میگه مادرم واقعا مادرم هست یا نه
یه سری عک.س بهم نشون میداد و میگفت این بچگیه من هست.
اما من چیزی یادم نمیومد
اوایل سخت بود.
اما الان عادت کردم.
با کمک دکتر تونستم خاطرات محوی
مثل خوابی که میبینی و صبح وقتی بیدار میشی فقط یک چیز محوی یادته *
آب رو باز کردم و دهنم رو شستم.
به سمت مبل رفتم و خودم رو روش پرت کردم
* مامان از خاطراتی میگفت که انگار برام خیلی آشناس ولی یادم نمیومد.
خاطرات مثل غریبه هایی اما آشنا بودن*
پلک هام رو روی هم گذاشتم.
* کم کم داشتم عادت میکردم به این زندگی.
به دانشگاه میرفتم تنها جایی که از بین تمام خاطراتم واضح بود!
دانشجوی اقتصاد ترم دوم! *
چشمام رو باز کردم و به عک.سی که روی دیوار بود خیره شدم.
پسرکی که از ته دلش داره میخنده و مردی که انگار پدر اون پسرک هست با عشق به پسرک خیره شده.
اره اون پسرک منم!
۱.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.