پارت

#پارت_2

مامان میگفت این آخرین عک.سی هست که من با بابا انداختم.
میگف وقتی بابا توی تصادف از‌پیشمون رفت من افسرده شدم.
میگفت حتی گریه هم نمیکردم و‌اون روز ها نگران من بوده که چرا اینجوری شدم.
۸ سالم بود اما یک قطره اشک هم نریختم .
مثل یک مرد قوی *
لبخند کوچیک اما تلخ روی ل.ب هام نشست.
دروغه نگم دلم میخواد خاطراتم رو به یاد بیارم.
دوست دارم بدونم کی بودم!
هوفی کشیدم و دوباره چشمام رو بستم.
زندگیم زیادی بی معنی بود.
سرم درد میکرد.
بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم
نباید تو خونه زیاد بمونم
زدم بیرون.
صدای ماشین ها رو دوست داشتم
خودمم ماشین داشتم اما‌پشتش نمی‌نشستم چون بلد نبودم برونمش .
اره آره این زندگی ت..خ..می منه
با لرزش جیبم دستم رو سمت گوشیم بردم
اوه اوه مامان بود یادم رفته بود
: هی جیمین کجا رفتی
: هیچی الان برمیگردم
گوشی رو قطع کردم و به سمت خونه دویدم.
مامان جلوی خونه با اضطراب راه میرفت
دستم رو روی پام گذاشتم تا نفسم بالا بیاد
مامان با دیدن من بع دستم دوید و آروم بهم زد و گفت : کجا رفته بودی نگران شدم
نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم : معذرت
غذا رو ازش گرفتم و گفتم : اوووووو مرسی
اشک توی چشم هاش جمع شد
فوری پشتش رو کرد و گفت : من دیگ برم
و بدون اینکه منتظر بشه جواب بدم رفت
وارد خونه شدم‌ و غذا رو روی میز گذاشتم
روی مبل خودم رو ولو کردم
نفهمیدم خوابم برد
دیدگاه ها (۵)

#پارت_3بدنم درد گرفته بودبلند شدمروی مبل خوابم برده بود به س...

#سناریو°•○●~وقتی پشت بومی هوای سرد میوزه تو داری آروم گری.ه ...

#پارت_1چشمام رو باز کردم و دینگ دینگ ساعت رو خاموش کردم.از ج...

#سناریو°•○●~ وقتی میخوای بری بیرون ولی هوا بارونی هس و اونا ...

همیشگی من

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_³⁶بهترین ادمیه که دیدم.....چوی یونجون.....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط