کلافه است

کلافه است...
سرش را به بازویم تکیه می دهد
میگویم چرا نمی خوابی جانم؟
میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد
میپرسم چه بگویم این وقت شب؟
میگوید چه می دانم...مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...
پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز
لبخند میزند
دستم را میان دستانش میگیرد
چشمان اش را میبندد و به خواب میرود!
از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده
در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم
دست میکشم روی ابروهایش
در خوابی عمیق است
کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله!
دیدگاه ها (۱۰)

پنجشنبه است...پیشکش روح مادران خفته در خاک 🌹 مادرم عادت داشت...

دوای دردم بود پاییز؛چقدر آروم می‌شدم وقتی صدای خُرد شدن برگ ...

کدامین هدیه را به قلب مهربانت تقدیم کنیمکه خود گنجینه ی زیبا...

بوی یلدا را میشنوی؟انتهای خیابان آذر ...باز هم قرار عاشقانه ...

ازمایشگاه سرد

صحنه,پارت یازدهم

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁵

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط