پارت

#پارت63:

نوچ نوچ به این ها هم دوست می گفتن؟
مجبور سمت خروجی دانشگاه رفتم. گوشه ی خیابون منتظر عبور تاکسی یا هر چیزی که می تونستم با اون خودم رو به خونه می رسوندم، ایستاده بودم. ولی از شانس خوبم هر ماشینی که رد می شد یا مسیرش نمی خورد یا اگه می خورد جا نداشت. لوک خوش شانس که می گفتن من بودم!

پکر به خیابون نگاه می کردم. که یه لکسوس نقره یی جلوی پام ترمز کرد. به راننده نگاه کردم. احسان احتشام، همکلاسیم بود. پسری محترم و مودب به چشم برادری خیلی از شخصیتش خوشم می اومد.
- الینا خانم چرا اینجا ایستادی؟
با صراحت گفتم:
- راستش امروز ماشین نیورده بودم، دوستامم خونه رفتن. الانم ماشین گیرم نمیاد که برم خونه.

- بپر بالا می رسونت!
چشم هام از ذوق درخشید:
-واقعا؟!
احسان تک خنده یی زد و گفت:
-آره. بیا سوار شو!
-باشه.
سریع رفتم و صندلی جلو نشستم. من کلا چیزی به عنوان رودرواسی و خجالت نداشتم.

احسان با تعجب نگاهم می کرد. یه دفعه گفت:
- فکر می کردم الان کلی تعارف‌ کنی.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-نه داش ما اهل تعارف‌ نیستیم. حالا هم زود باش من رو برسون!
-دختر‌ تو دیگه کی هستی؟
- من الینام آقای احتشام.
با گفتن این حرف با صدای بلندی خندید. منم به یه لبخند ژکوند اکتفا کردم.

احسانم کم کم خندش رو خورد و ماشین رو روشن کرد قبلش هم آدرس خونمون رو ازم پرسید.
دیدگاه ها (۲)

#پارت64:بعد از حدوداً 20دقیقه جلوی در خونمون رسیدیم. با قدر ...

#پارت65:در رو کامل باز کردم کلید چراغ که کنار در بود رو زدم....

#پارت62:عاشق پاییز و هواش بودم با اینکه ساعت حدودا ۱۱صبح بود...

#پارت61:من و بهار همزمان با تعجب گفتیم:-چه خبرته تو؟ چی شده؟...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال!تو تاکسی،روی صندلی جلو نش...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال! تو تاکسی، روی صندلی جلو ...

blackpinkfictions پارت ۲۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط