پارت64:
#پارت64:
بعد از حدوداً 20دقیقه جلوی در خونمون رسیدیم. با قدر دانی به احسان نگاه کردم و گفتم:
- واقعا ممنونم اقا احسان!
- خواهش می کنم کاری نکردم که!
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
-بفرمایید داخل.
- نه ممنون یه سری کار دارم.
و بعد با لحن شیطونی گفت:
- و گرنه مثل خودت بی تعارف تو خونتون می پریدم.
اینکه از منم پر رو تر بود. هر دو خندیدیم. احسان ماشین رو روشن کرد و قبل از تخت گاز رفتن دوتا بوق زد و پینگ مثل موشک از کنارم رد شد
"مثلا منم ماشین داشتم"
وجی: الی خجالت بکش بنده خدا زحمت کشید رسوندنت حتی به اینم رحم نمی کنی تو؟
-وجی جونم الهی قربونت برم تو که می دونی من نمی تونم از کسی بگذرم
وجی: دیگه حرفی برای گفتن ندارم
-چه بهتر!
وجی: گم شو برو تو خونه مثل ابله ها تو کوچه ایستادی.
-باشه توام!
در حیاطمون نیمه باز بود. اوم دیگه نیاز نبود زنگ بزنم و علاف شم. (چاخان می گفتم تا زنگ رو فشار می دادم فاطمه خانم سریع در رو برام باز می کرد) عادت نداشتم با خودم کلید ببرم. در رو کامل باز کردم و وارد شدم.
سمت ورودی خونه دویدم و خودم رو داخل پرت کردم.
مقنعم رو در اوردم و کشون کشون از پله ها بالا رفتم. در اتاقم رو باز کردم سریع لباس هام رو با تاپ و شلوار خرگوشیم عوض کردم.
باید می رفتم پیش ارمیا و در مورد هومن باهاش صحبت می کردم.
لباس هام رو همین جور وسط اتاق ول کردم و از اتاقم بیرون اومدم.
خوبی اتاق من و ارمیا این بود که رو به روی هم بودن بخاطر همین همش تو اتاق همدیگه پلاس بودیم. چند تقه ای به در اتاق ارمیا زدم.(چند بار که بدون در زدن می رفتم دعوام می کرد) هر چه قدر منتظر موندم جواب نداد. پس بیخیال اجازه گرفتن دستگیره ی در و پاین کشیدم و سرم رو بین در گذاشتم. اتاقش تاریکه تاریکه بود.
بعد از حدوداً 20دقیقه جلوی در خونمون رسیدیم. با قدر دانی به احسان نگاه کردم و گفتم:
- واقعا ممنونم اقا احسان!
- خواهش می کنم کاری نکردم که!
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
-بفرمایید داخل.
- نه ممنون یه سری کار دارم.
و بعد با لحن شیطونی گفت:
- و گرنه مثل خودت بی تعارف تو خونتون می پریدم.
اینکه از منم پر رو تر بود. هر دو خندیدیم. احسان ماشین رو روشن کرد و قبل از تخت گاز رفتن دوتا بوق زد و پینگ مثل موشک از کنارم رد شد
"مثلا منم ماشین داشتم"
وجی: الی خجالت بکش بنده خدا زحمت کشید رسوندنت حتی به اینم رحم نمی کنی تو؟
-وجی جونم الهی قربونت برم تو که می دونی من نمی تونم از کسی بگذرم
وجی: دیگه حرفی برای گفتن ندارم
-چه بهتر!
وجی: گم شو برو تو خونه مثل ابله ها تو کوچه ایستادی.
-باشه توام!
در حیاطمون نیمه باز بود. اوم دیگه نیاز نبود زنگ بزنم و علاف شم. (چاخان می گفتم تا زنگ رو فشار می دادم فاطمه خانم سریع در رو برام باز می کرد) عادت نداشتم با خودم کلید ببرم. در رو کامل باز کردم و وارد شدم.
سمت ورودی خونه دویدم و خودم رو داخل پرت کردم.
مقنعم رو در اوردم و کشون کشون از پله ها بالا رفتم. در اتاقم رو باز کردم سریع لباس هام رو با تاپ و شلوار خرگوشیم عوض کردم.
باید می رفتم پیش ارمیا و در مورد هومن باهاش صحبت می کردم.
لباس هام رو همین جور وسط اتاق ول کردم و از اتاقم بیرون اومدم.
خوبی اتاق من و ارمیا این بود که رو به روی هم بودن بخاطر همین همش تو اتاق همدیگه پلاس بودیم. چند تقه ای به در اتاق ارمیا زدم.(چند بار که بدون در زدن می رفتم دعوام می کرد) هر چه قدر منتظر موندم جواب نداد. پس بیخیال اجازه گرفتن دستگیره ی در و پاین کشیدم و سرم رو بین در گذاشتم. اتاقش تاریکه تاریکه بود.
۸.۱k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.