part ⁴³💕🐻فصل دوم
کاترین « من چرا بمونممم؟؟؟؟
تهیونگ « توقع داری با این پا از بالای دیوار بپری بری تو خونه؟
کاترین « اوه شت... اینا جدی جدی به فکر عملیاتن... اگه بفهمن همش نقشه اس شب باید توی کارتون بخوابم
جین « چهره پر از شیطنت کاترین و ریلکس بودنش طبیعی نبود... پس گفتم « هی کاتی احیانا اون بالا لارا رو شارژ نکردی؟
-با این حرف جین همه برای یه لحظه به طرف کاترین برگشتن و کوک تهدید آمیز گفت
کوک « ببین من که دستم به تو میرسه... اگه اون بچه رو شارژ کردی همین الان بگو اون موقع خونت حلاله هااا
کاترین « مگه مریضم؟
کوک « اره خواهر من... دعا کن بازی نباشه
کاترین « بعد از کلی بحث و جدل حتی رئیس جمهور و اچا هم بردیم و به طرف خونه رفتیم... کوک خیابون های سئول رو با پیست ماشین سواری اشتباه گرفته بود و جوری رانندگی میکرد که صدای جیغ جورج تا ماشین ما هم میرسید... با رسیدن به عمارت و دیدن بادیگارد های زخمی عملا برگای منم ریخت.... وحشت تمام وجودم رو گرفت و بدون توجه به بقیه با عجله وارد خونه شدم و دیدم لارا یه تیم ده نفره خلافکار رو لت و پار کرده... یا برگ مقدس...
کوک « پشت سر کاترین وارد خونه شدم و با دیدن خونه ای که انگار توش زلزله اومده حیرون دنبال لارا گشتم که دستی از پشت چشمام رو گرفت... این بوی عطر آشنا رو به خوبی میشناختم... ضربان قلبم کم کم آروم گرفت و چند دقیقه تو همون حالت موندیم.... به خودم اومدم و دستش رو برداشتم و برگشتم به طرفش... تک تک اعضای صورت و دست و پاشو برسی کردم تا ببینم آسیب دیده یا نه.. وقتی خیالم راحت شد که حالش خوبه نفس راحتی کشیدم و محکم بغلش کردم... نصفه جونم کردی دختر... حالت خوبه؟ دیوونه برای چی نیومدی باهامون؟؟؟ اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم؟؟؟
لارا « کاترین درست میگفت... اینو از چشمای ترسیده کوک میتونستم بخونم... نفس نفس میزد و توی اون حالت بازم حال من براش مهم بود... با بوسه ای که روی پیشونیم کاشت لبخندی زدم و متقابلا گونه اش رو بوسیدم... به سمت کاترین رفتم که عین مال باخته ها بالای سر اون خلافکار ها نشسته بود.... هی کاتی نمردن نترس... پولت نمیکنن
کاترین « چی؟ پول چه کشکیه... بدبخت من اینا رو نفرستاده بودم ... واقعی ان... واقعییییی
لارا « چیییی؟؟؟؟
کوک « یه لحظه وایسین ببینم... الان چی شد؟؟؟
کاترین « خب لارا قول بده سر قبرم باقلوا پخش کنی... حلوا دوست ندارم... بخدا از اون دنیا نفرینت میکنم
کیم سو « خدای من... واقعا نترسین شما دوتا... به این فکر نکردین اگه ته و کوک بفهمن چیکار میکنن؟
جورج « اسکلمون کردین ؟
لارا « چیزه آروم باشید... اگه کسی قراره تنبیه بشه منم نه کاترین... خب من... من زنگ زدم بهش... ازش کمک خواستم اونم
تهیونگ « توقع داری با این پا از بالای دیوار بپری بری تو خونه؟
کاترین « اوه شت... اینا جدی جدی به فکر عملیاتن... اگه بفهمن همش نقشه اس شب باید توی کارتون بخوابم
جین « چهره پر از شیطنت کاترین و ریلکس بودنش طبیعی نبود... پس گفتم « هی کاتی احیانا اون بالا لارا رو شارژ نکردی؟
-با این حرف جین همه برای یه لحظه به طرف کاترین برگشتن و کوک تهدید آمیز گفت
کوک « ببین من که دستم به تو میرسه... اگه اون بچه رو شارژ کردی همین الان بگو اون موقع خونت حلاله هااا
کاترین « مگه مریضم؟
کوک « اره خواهر من... دعا کن بازی نباشه
کاترین « بعد از کلی بحث و جدل حتی رئیس جمهور و اچا هم بردیم و به طرف خونه رفتیم... کوک خیابون های سئول رو با پیست ماشین سواری اشتباه گرفته بود و جوری رانندگی میکرد که صدای جیغ جورج تا ماشین ما هم میرسید... با رسیدن به عمارت و دیدن بادیگارد های زخمی عملا برگای منم ریخت.... وحشت تمام وجودم رو گرفت و بدون توجه به بقیه با عجله وارد خونه شدم و دیدم لارا یه تیم ده نفره خلافکار رو لت و پار کرده... یا برگ مقدس...
کوک « پشت سر کاترین وارد خونه شدم و با دیدن خونه ای که انگار توش زلزله اومده حیرون دنبال لارا گشتم که دستی از پشت چشمام رو گرفت... این بوی عطر آشنا رو به خوبی میشناختم... ضربان قلبم کم کم آروم گرفت و چند دقیقه تو همون حالت موندیم.... به خودم اومدم و دستش رو برداشتم و برگشتم به طرفش... تک تک اعضای صورت و دست و پاشو برسی کردم تا ببینم آسیب دیده یا نه.. وقتی خیالم راحت شد که حالش خوبه نفس راحتی کشیدم و محکم بغلش کردم... نصفه جونم کردی دختر... حالت خوبه؟ دیوونه برای چی نیومدی باهامون؟؟؟ اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم؟؟؟
لارا « کاترین درست میگفت... اینو از چشمای ترسیده کوک میتونستم بخونم... نفس نفس میزد و توی اون حالت بازم حال من براش مهم بود... با بوسه ای که روی پیشونیم کاشت لبخندی زدم و متقابلا گونه اش رو بوسیدم... به سمت کاترین رفتم که عین مال باخته ها بالای سر اون خلافکار ها نشسته بود.... هی کاتی نمردن نترس... پولت نمیکنن
کاترین « چی؟ پول چه کشکیه... بدبخت من اینا رو نفرستاده بودم ... واقعی ان... واقعییییی
لارا « چیییی؟؟؟؟
کوک « یه لحظه وایسین ببینم... الان چی شد؟؟؟
کاترین « خب لارا قول بده سر قبرم باقلوا پخش کنی... حلوا دوست ندارم... بخدا از اون دنیا نفرینت میکنم
کیم سو « خدای من... واقعا نترسین شما دوتا... به این فکر نکردین اگه ته و کوک بفهمن چیکار میکنن؟
جورج « اسکلمون کردین ؟
لارا « چیزه آروم باشید... اگه کسی قراره تنبیه بشه منم نه کاترین... خب من... من زنگ زدم بهش... ازش کمک خواستم اونم
۱۲۱.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.