part⁴²💕🐻فصل دوم
کاترین « از پله ها با سرعت جت بالا رفتم و با دیدن شماره لارا لبخندی زدم و جواب دادم
کاترین « جانم لارا
لارا « آه کاترین... خوبی؟ بهتر شدی؟
کاترین « اوهوم عروس خانم تو خوبی؟
لارا « عروس؟ کاتی کوک باهام قهر کرده... خب خب تو جای من بودی چه فکری میکردی؟
کاترین « ببین لارا تو جای خواهر نداشته منی گذشته رو فراموش کن ... خودم داداشم رو ادم میکنم... تو فقط منتظر باش بیاد.... فقط یه چیزی هست....
لارا « چی؟
کاترین « بلدی نقش بازی کنی؟
لارا « اره... کلاس بازیگری رفتم....
کاترین « خیلی خب پس چند دقیقه دیگه زنگ بزن به کوک خودت رو بزن به موش مردگی بگو بهت حمله کردن!
لارا « فایده نداره.... دیگه برای کوک مهم نیستم
کاترین « دیوونه کسی که عاشقته به خاطر یه اشتباه ولت نمی کنه! نمیبینی من چقدر رو مخ تهیونگم ولی بازم نمیزاره یه خار به پام بره
لارا « رو مخ که برای یه لحظه اس...دلت میاد این کار رو با کوک بکنی؟
کاترین « بچه پرو...خب اون حقشه... اوکیه؟
لارا « عجب خواهر شوهری.... خیلی خب اوکیه ولی سوتی ندی ها
کاترین « حله... تلفن رو قطع کردم و لبخند شیطانی ای زدم.... بدو بدو از پله ها پایین اومدم و کنار ته نشستم که سرش رو خم کرد و خیلی اروم کنار گوشم گفت
تهیونگ « مگه بهت نگفته بودم ندویی؟ هوم؟ اینقدر نافرمانی میکنی به نظرت نباید تنبیه بشی؟
کاترین « خب... چیزه حواسم نبود
تهیونگ « هوم.... قانع نشدم... جرمت رو بیشتر کردی
کاترین « یاععع مگه قرار نشد فاز دادستانی بر ندارییییی؟؟؟؟
تهیونگ « تو با یه دادستان ازدواج کردی... جزو شروط ازدواج نبود... نوچ
کوک « به کل کل ته و کاترین نگاه میکردم که لرزش گوشیم باعث شد اونو از روی میز بردارم و با دیدن اسم لارا به خیال اینکه میخواد عذرخواهی کنه سرفه ای کردم و خیلی سرد جواب دادم
کوک « الو؟ کاری داشتی لارا؟
کاترین « با زنگ خوردن گوشی کوک بیخیال بحث با ته شدم و خبیثانه به کوک خیره شدم... بدبخت خبر نداری برات حلوا پختم
لارا « کو... کوک کمکم کن
کوک « چی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
کاترین « لارا بازیگر خوبی بود چون حتی منم باورم شده بود... درحالی که از خنده در حال گسستن بودم صورتم رو با دستم پوشوندم رکوردر گوشیم رو فعال کردم تا بعدا به عنوان مدرک بدم دست لارا
جوری « عین ماست واینسا پاشو بریم تا بلایی سر دختر مردم نیوردن
نامجون « اما اخه با عقل جور در نمیاد.... چطور وارد خونه ای شدن که اطرافش پر از ماموره ؟؟؟
کوک « نمیدونم... نمیدونم... تروخدا بریم اگه بلایی سرش بیاد نمیتونم خودم رو ببخشم
تهیونگ « خیلی خب اروم باش... پدر شما پیش کاترین و آچا میمونید تا ما بریم؟
کیم سو « بسیار خوب... اگه لازم بود بگین نیرو اعزام کنم
کاترین « جانم لارا
لارا « آه کاترین... خوبی؟ بهتر شدی؟
کاترین « اوهوم عروس خانم تو خوبی؟
لارا « عروس؟ کاتی کوک باهام قهر کرده... خب خب تو جای من بودی چه فکری میکردی؟
کاترین « ببین لارا تو جای خواهر نداشته منی گذشته رو فراموش کن ... خودم داداشم رو ادم میکنم... تو فقط منتظر باش بیاد.... فقط یه چیزی هست....
لارا « چی؟
کاترین « بلدی نقش بازی کنی؟
لارا « اره... کلاس بازیگری رفتم....
کاترین « خیلی خب پس چند دقیقه دیگه زنگ بزن به کوک خودت رو بزن به موش مردگی بگو بهت حمله کردن!
لارا « فایده نداره.... دیگه برای کوک مهم نیستم
کاترین « دیوونه کسی که عاشقته به خاطر یه اشتباه ولت نمی کنه! نمیبینی من چقدر رو مخ تهیونگم ولی بازم نمیزاره یه خار به پام بره
لارا « رو مخ که برای یه لحظه اس...دلت میاد این کار رو با کوک بکنی؟
کاترین « بچه پرو...خب اون حقشه... اوکیه؟
لارا « عجب خواهر شوهری.... خیلی خب اوکیه ولی سوتی ندی ها
کاترین « حله... تلفن رو قطع کردم و لبخند شیطانی ای زدم.... بدو بدو از پله ها پایین اومدم و کنار ته نشستم که سرش رو خم کرد و خیلی اروم کنار گوشم گفت
تهیونگ « مگه بهت نگفته بودم ندویی؟ هوم؟ اینقدر نافرمانی میکنی به نظرت نباید تنبیه بشی؟
کاترین « خب... چیزه حواسم نبود
تهیونگ « هوم.... قانع نشدم... جرمت رو بیشتر کردی
کاترین « یاععع مگه قرار نشد فاز دادستانی بر ندارییییی؟؟؟؟
تهیونگ « تو با یه دادستان ازدواج کردی... جزو شروط ازدواج نبود... نوچ
کوک « به کل کل ته و کاترین نگاه میکردم که لرزش گوشیم باعث شد اونو از روی میز بردارم و با دیدن اسم لارا به خیال اینکه میخواد عذرخواهی کنه سرفه ای کردم و خیلی سرد جواب دادم
کوک « الو؟ کاری داشتی لارا؟
کاترین « با زنگ خوردن گوشی کوک بیخیال بحث با ته شدم و خبیثانه به کوک خیره شدم... بدبخت خبر نداری برات حلوا پختم
لارا « کو... کوک کمکم کن
کوک « چی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
کاترین « لارا بازیگر خوبی بود چون حتی منم باورم شده بود... درحالی که از خنده در حال گسستن بودم صورتم رو با دستم پوشوندم رکوردر گوشیم رو فعال کردم تا بعدا به عنوان مدرک بدم دست لارا
جوری « عین ماست واینسا پاشو بریم تا بلایی سر دختر مردم نیوردن
نامجون « اما اخه با عقل جور در نمیاد.... چطور وارد خونه ای شدن که اطرافش پر از ماموره ؟؟؟
کوک « نمیدونم... نمیدونم... تروخدا بریم اگه بلایی سرش بیاد نمیتونم خودم رو ببخشم
تهیونگ « خیلی خب اروم باش... پدر شما پیش کاترین و آچا میمونید تا ما بریم؟
کیم سو « بسیار خوب... اگه لازم بود بگین نیرو اعزام کنم
۱۵۱.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.