https://wisgoon.com/tomorrow x together 🥲🐻💕وانشات از کوکی
نفس عمیقی کشید تا بوی گل و گیاه های اطرافش را به ریه هایش بفرستد...
اکنون بعد از آن همه تعریف و تمجید دوستش دنیل از آن مکان برای عکاسی ایمان پیدا کرده بود که
آنجا یک تیکه جدا شده از بهشت بود که پروردگار آنرا برای اینکه آدمیزاد اشرف مخلوقات است به زمین فرستاده...
آن منظره برای عکاسی زیادی زیبا و حیرت انگیر بود...
آنقدر غرق لذت بردن از منظره اطرافش بود که اصلا متوجه پسری که اندکی پیش در آنجا قدم نهاده بود نشد...
پسرک نه چهره دختر را دیده بود و نه صدایش را شنیده بود اما زمانی که ریههایش عطر دختر را بلعیدند قلبش دیوانه وار به قفسه سینهاش کوبید...
دخترک با کیوت ترین حالت ممکنه به سمت قو های حاظر در اطراف برکه دوید اما به یکباره زیر پایش خالی شد...
اگر بازوان توانمند پسر بزرگتر او را به دام نمیانداخت اکنون دار فانی را وداع گفته بود...
خوشحال بود که مرد جوان مانع از دیدارش با مسیح شده...
برگشت تا از ناجیاش تشکر کند اما با دیدن چشم های درشت و مشکی پسرک که چشم هایش را هدف قرار گرفته بود
زبانش بند آمد...چقدر قیافه این پسر آشنا بود...و
چقدر ذهن دخترک درگیر بود که نمیتوانست به یاد بیاورد کجا پسرک را ملاقات کرده است
اما پسرک زمانی که چهره دخترک را دید حاظر بود قسم بخورد که او یک پری است...
اما کلمه پری زیادی برای الهه زیبایی میان بازوانش
ناچیز بود...قطعا او یک فرشته بود...یک فرشته که بالهایش را در ازای رسیدن به معشوقهش فدا کرده بود و روی زمین رها شده بود
_اوه...من...ممنونم بابت لطفتون...
دخترک گفت و نگاهش را از پسر دزدید
_خواهش میکنم...این انسانیته...
_من آلیس ژوبرت هستم...از دیدنتون خوشحالم
_منم همینطور...
دخترک کوچک با خدافظیای مکالمه کوتاهش را با مرد جذاب به پایان رساند...اما هنوز چند قدمی از پسر دور نشده بود که ناخودآگاه
گفت:
_جئون...
_جئون جونگکوک...وای
باورش نمیشد...او گیتاریست و موزیسین مشهور دهه ۹۰ میلادی که فقط چندبار از پشت صفحه چهار در پنج تلویزیون دیده بودش...
اما آوازهایی که مینواخت اسمشان طنین انداز شهر شده بود...
شهر؟نه تنها مردم پاریس بلکه تمام مردم فرانسه او را میشناختند...
او به زیبایی و با استعدادی معروف بود...اما حالا که از نزدیک او را دیده بود منظور مردم را از زیبایی خیره کننده جئون فهمیده بود
_اوه...شما خیلی معروفید...چطور میتونید اینقدر مهربون باشید...اولش فکر کردم ی انسان عادی هستید...اصلا متوجه نشدم دارم با ی
سلبریتی حرف میزنم...
آلیس گفت و به سمت جونگکوک و به سمت جونگکوک برگشت
_اینطور نیست...مهربونی یه صفتی هست که پروردگار جهان اون رو داره و در وجود تمام مخلوقاتش هم اون رو نهاده...
اکنون بعد از آن همه تعریف و تمجید دوستش دنیل از آن مکان برای عکاسی ایمان پیدا کرده بود که
آنجا یک تیکه جدا شده از بهشت بود که پروردگار آنرا برای اینکه آدمیزاد اشرف مخلوقات است به زمین فرستاده...
آن منظره برای عکاسی زیادی زیبا و حیرت انگیر بود...
آنقدر غرق لذت بردن از منظره اطرافش بود که اصلا متوجه پسری که اندکی پیش در آنجا قدم نهاده بود نشد...
پسرک نه چهره دختر را دیده بود و نه صدایش را شنیده بود اما زمانی که ریههایش عطر دختر را بلعیدند قلبش دیوانه وار به قفسه سینهاش کوبید...
دخترک با کیوت ترین حالت ممکنه به سمت قو های حاظر در اطراف برکه دوید اما به یکباره زیر پایش خالی شد...
اگر بازوان توانمند پسر بزرگتر او را به دام نمیانداخت اکنون دار فانی را وداع گفته بود...
خوشحال بود که مرد جوان مانع از دیدارش با مسیح شده...
برگشت تا از ناجیاش تشکر کند اما با دیدن چشم های درشت و مشکی پسرک که چشم هایش را هدف قرار گرفته بود
زبانش بند آمد...چقدر قیافه این پسر آشنا بود...و
چقدر ذهن دخترک درگیر بود که نمیتوانست به یاد بیاورد کجا پسرک را ملاقات کرده است
اما پسرک زمانی که چهره دخترک را دید حاظر بود قسم بخورد که او یک پری است...
اما کلمه پری زیادی برای الهه زیبایی میان بازوانش
ناچیز بود...قطعا او یک فرشته بود...یک فرشته که بالهایش را در ازای رسیدن به معشوقهش فدا کرده بود و روی زمین رها شده بود
_اوه...من...ممنونم بابت لطفتون...
دخترک گفت و نگاهش را از پسر دزدید
_خواهش میکنم...این انسانیته...
_من آلیس ژوبرت هستم...از دیدنتون خوشحالم
_منم همینطور...
دخترک کوچک با خدافظیای مکالمه کوتاهش را با مرد جذاب به پایان رساند...اما هنوز چند قدمی از پسر دور نشده بود که ناخودآگاه
گفت:
_جئون...
_جئون جونگکوک...وای
باورش نمیشد...او گیتاریست و موزیسین مشهور دهه ۹۰ میلادی که فقط چندبار از پشت صفحه چهار در پنج تلویزیون دیده بودش...
اما آوازهایی که مینواخت اسمشان طنین انداز شهر شده بود...
شهر؟نه تنها مردم پاریس بلکه تمام مردم فرانسه او را میشناختند...
او به زیبایی و با استعدادی معروف بود...اما حالا که از نزدیک او را دیده بود منظور مردم را از زیبایی خیره کننده جئون فهمیده بود
_اوه...شما خیلی معروفید...چطور میتونید اینقدر مهربون باشید...اولش فکر کردم ی انسان عادی هستید...اصلا متوجه نشدم دارم با ی
سلبریتی حرف میزنم...
آلیس گفت و به سمت جونگکوک و به سمت جونگکوک برگشت
_اینطور نیست...مهربونی یه صفتی هست که پروردگار جهان اون رو داره و در وجود تمام مخلوقاتش هم اون رو نهاده...
۱۰۹.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.