فصل دو
#فصل_دو
#پارت_۱۵
سوار ماشین شد و حرکت کرد
یونجی:پس آبمیوه چیشد؟
کوک:وقتی میونگ نمیخوره ما هم نمیخوریم
یونجی:وا...خب برا من میخریدی!
کوک:الان میریم خونه بهتر از اونو میخوری
یونجی:ولی....
کوک:ساکت باش یونجی...بزار از آهنگ فیض ببریم
یونجی:ایش
بعد از چند دقیقه وارد خونه شدیم و با مامان و بابای جئون رفتیم خونه مردی که یجورایی کدخدا روستاشون حساب میشد
یه خونه کاه گلی کوچیک اما با صفا بود...بدین تریتیب اونجا منو و جئون به عقد هم دراومدیم.،جفتمون خوشحال بودیم
یک بخاطر اینکه عقد کردیم و دو اینکه یونجی نیومده بود...جفتمون بیشتر از عقدمون از نیومدن یونجی خوشحال شدیم
بعد از تبریک های مامان بابای جئون هردو رو بغل کردم و دستشونو بوسیدم
بابای جئون به عنوان انعام چند سکه طلا به
کدخدا داد و یه انگشتر طلای ظریف هم به من داد،انگشتر زیبایی بود تشکری کردم و با هم سوار ماشین شدیم، به سمت خونه حرکت کردیم و وارد عمارت شدیم
اون شب بابای جئون به همه کسانیکه تو عمارت کار میکردند یک کیسه سکه طلا داد
و دستور داد برای مردم روستا غذایی جانانه بدند و خوب اونها پذیرایی کنن
وارد اتاق شدیم
جئون:خیلی خوشحال ام ،تو هم؟
_نه....من خیلی خیلی خیلی خوشحالم
همو با ذوق بغل کردیم
کوک:بنظرت عروسیمون کِی باشه؟
_هرچه زودتر بهتر
کوک:اهوم...بنظرت عمارت خودمون بگیریم یا بریم شهر؟
_هیچکدوم....دوست دارم به جای اینکه کلی خرج عروسی کنیم همون پول رو خرجِ مردم های فقیر روستا کنیم
جئون:فکر خوبیه...باید نظر بابا رو هم بپرسم
_پارت بعدی منتظر اهم اهم باشید😔🤙_
#پارت_۱۵
سوار ماشین شد و حرکت کرد
یونجی:پس آبمیوه چیشد؟
کوک:وقتی میونگ نمیخوره ما هم نمیخوریم
یونجی:وا...خب برا من میخریدی!
کوک:الان میریم خونه بهتر از اونو میخوری
یونجی:ولی....
کوک:ساکت باش یونجی...بزار از آهنگ فیض ببریم
یونجی:ایش
بعد از چند دقیقه وارد خونه شدیم و با مامان و بابای جئون رفتیم خونه مردی که یجورایی کدخدا روستاشون حساب میشد
یه خونه کاه گلی کوچیک اما با صفا بود...بدین تریتیب اونجا منو و جئون به عقد هم دراومدیم.،جفتمون خوشحال بودیم
یک بخاطر اینکه عقد کردیم و دو اینکه یونجی نیومده بود...جفتمون بیشتر از عقدمون از نیومدن یونجی خوشحال شدیم
بعد از تبریک های مامان بابای جئون هردو رو بغل کردم و دستشونو بوسیدم
بابای جئون به عنوان انعام چند سکه طلا به
کدخدا داد و یه انگشتر طلای ظریف هم به من داد،انگشتر زیبایی بود تشکری کردم و با هم سوار ماشین شدیم، به سمت خونه حرکت کردیم و وارد عمارت شدیم
اون شب بابای جئون به همه کسانیکه تو عمارت کار میکردند یک کیسه سکه طلا داد
و دستور داد برای مردم روستا غذایی جانانه بدند و خوب اونها پذیرایی کنن
وارد اتاق شدیم
جئون:خیلی خوشحال ام ،تو هم؟
_نه....من خیلی خیلی خیلی خوشحالم
همو با ذوق بغل کردیم
کوک:بنظرت عروسیمون کِی باشه؟
_هرچه زودتر بهتر
کوک:اهوم...بنظرت عمارت خودمون بگیریم یا بریم شهر؟
_هیچکدوم....دوست دارم به جای اینکه کلی خرج عروسی کنیم همون پول رو خرجِ مردم های فقیر روستا کنیم
جئون:فکر خوبیه...باید نظر بابا رو هم بپرسم
_پارت بعدی منتظر اهم اهم باشید😔🤙_
۱۱.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.