فیک بخاطر تو پارت ۲۴
فیک بخاطر تو پارت ۲۴
از زبان ات
مادر تهیونگ خیلی چیزای دیگه ای هم درباره ی تهیونگ بهم گفت چیزایی که حتی فکرشم نمی کردم دربارش حقیقت داشته باشه باعث شد احساساتم و همه ی اون چیزایی که دربارش فکر می کردم ۳۶۰ درجه تغییر کنه (بعداً کم کم می فهمید مادر تهیونگ چیا درباره ی تهیونگ گفته)
مادر تهیونگ: با وجود این هنوز می خوای کنارش باشی؟ حتی اگه بدونی در کنارش بودن بهت صدمه میزنه؟ بازم حاضری بخاطرش از زندگیت بگذری؟
ات: من واقعاً تهیونگو خیلی دوست دارم خیلی زیاد اما... اما هیچ وقت ترکش نمیکنم
مادر تهیونگ: اینکه ترکش کنی اذیتت میکنه اما از اینکه کنارش باشی اذیتت نمیکنه؟ هه (یه خنده ی کلافه ای) با وجود همه ی اینای که بهت گفتم ولی تو بازوی خوای باهاش باشی؟ امید وارم یه روز از تصمیمی که امروز گرفتی پشیمون نشی
یدفه صدای تهیونگ از پشت سرمون اومد برگشتم که دیدمش اومد سمتم و دستمو گرفت و بردم پشتش
آروم بهش گفتم: داری چیکار میکنی؟
تهیونگ: برای چی اومدی اینجا؟ (با یه حالت جدی ولی آروم)
مادر تهیونگ یه قدم برداشت اومد جلوتر و گفت: چرا نباید بیام؟ بخاطر موفقیتت...
تهیونگ نزاشت ادامه حرفاش رو بزنه و گفت: از اینجا برو
اینو گفت و منو با خودش کشوند و از اون مکان دور کرد و بردم توی یه فضای باز که هیچکس اونجا نبود
ات: چرا با مادرت اون طوری رفتار کردی؟ نگفتی دلش میشکنه؟
دستمو ول کرد و رفت روی یه صندلی نشست آرنج دستاشو گذاشت روی پاهاش و دستاشو به هم حلقه کرد و اونا رو تکیه گاه پیشونیش قرار داد
ساکت بود نمی دونم عصبانی بود یا نه ولی بهم گفت که برم پیشش بشینم منم اون سر صندلی نشستم
تهیونگ: چرا فرار میکنی؟ بیا نزدیک تر (طرز صداش حالت امری بود که معلوم بود اصلا حوصله نداره و جدیه)
رفتم نزدیک تر نشستم که بازم گفت بیام نزدیک تر دیگه رفتم چسبیدم بهش
تهیونگ: نه دیگه انقدرر یکم کنار تر
وای خدا این وقت گیر آورده رفتم یکم کنار تر
ات: تهیونگ... (نزاشت حرفمو بزنم)
تهیونگ: چرا به مادرم نزدیک شدی بدون اینکه اول بیای از من اجازه بگیری؟ تا چه قدر بهت گفته؟
ات: چرا با مادرت همچین رفتاری داری؟ اون از کارایی که قبلاً باهات کرده پشیمونه ولی تو چرا داری با رفتار و کارات اذیتش میکنی؟
تهیونگ: سر این موضوع... (دستشو برد لای موهاش) هیچ ربطی به تو نداره ات دیگه هم نمی خوام چیزی درباره ی مادرم ازت بشنوم
ات: ولی تهیونگ مادرت...
این بار صداشو برد بالا و با حالت عصبانی گفت: ات بهت گفتم دیگه نمی خوام چیزی دربارش بشنوم... (برگشت سمتم) نیازی نیست وقتی ازش شناختی نداری وقتی نمی دونی و نموی تونی درک کنی که چه کار هایی باهام کرده ازش جلوم دفاع کنی
تا به حال انقدر عصبانی و جدی ندیده بودمش از اینکه سرم داد زد ناراحت شدم
از زبان ات
مادر تهیونگ خیلی چیزای دیگه ای هم درباره ی تهیونگ بهم گفت چیزایی که حتی فکرشم نمی کردم دربارش حقیقت داشته باشه باعث شد احساساتم و همه ی اون چیزایی که دربارش فکر می کردم ۳۶۰ درجه تغییر کنه (بعداً کم کم می فهمید مادر تهیونگ چیا درباره ی تهیونگ گفته)
مادر تهیونگ: با وجود این هنوز می خوای کنارش باشی؟ حتی اگه بدونی در کنارش بودن بهت صدمه میزنه؟ بازم حاضری بخاطرش از زندگیت بگذری؟
ات: من واقعاً تهیونگو خیلی دوست دارم خیلی زیاد اما... اما هیچ وقت ترکش نمیکنم
مادر تهیونگ: اینکه ترکش کنی اذیتت میکنه اما از اینکه کنارش باشی اذیتت نمیکنه؟ هه (یه خنده ی کلافه ای) با وجود همه ی اینای که بهت گفتم ولی تو بازوی خوای باهاش باشی؟ امید وارم یه روز از تصمیمی که امروز گرفتی پشیمون نشی
یدفه صدای تهیونگ از پشت سرمون اومد برگشتم که دیدمش اومد سمتم و دستمو گرفت و بردم پشتش
آروم بهش گفتم: داری چیکار میکنی؟
تهیونگ: برای چی اومدی اینجا؟ (با یه حالت جدی ولی آروم)
مادر تهیونگ یه قدم برداشت اومد جلوتر و گفت: چرا نباید بیام؟ بخاطر موفقیتت...
تهیونگ نزاشت ادامه حرفاش رو بزنه و گفت: از اینجا برو
اینو گفت و منو با خودش کشوند و از اون مکان دور کرد و بردم توی یه فضای باز که هیچکس اونجا نبود
ات: چرا با مادرت اون طوری رفتار کردی؟ نگفتی دلش میشکنه؟
دستمو ول کرد و رفت روی یه صندلی نشست آرنج دستاشو گذاشت روی پاهاش و دستاشو به هم حلقه کرد و اونا رو تکیه گاه پیشونیش قرار داد
ساکت بود نمی دونم عصبانی بود یا نه ولی بهم گفت که برم پیشش بشینم منم اون سر صندلی نشستم
تهیونگ: چرا فرار میکنی؟ بیا نزدیک تر (طرز صداش حالت امری بود که معلوم بود اصلا حوصله نداره و جدیه)
رفتم نزدیک تر نشستم که بازم گفت بیام نزدیک تر دیگه رفتم چسبیدم بهش
تهیونگ: نه دیگه انقدرر یکم کنار تر
وای خدا این وقت گیر آورده رفتم یکم کنار تر
ات: تهیونگ... (نزاشت حرفمو بزنم)
تهیونگ: چرا به مادرم نزدیک شدی بدون اینکه اول بیای از من اجازه بگیری؟ تا چه قدر بهت گفته؟
ات: چرا با مادرت همچین رفتاری داری؟ اون از کارایی که قبلاً باهات کرده پشیمونه ولی تو چرا داری با رفتار و کارات اذیتش میکنی؟
تهیونگ: سر این موضوع... (دستشو برد لای موهاش) هیچ ربطی به تو نداره ات دیگه هم نمی خوام چیزی درباره ی مادرم ازت بشنوم
ات: ولی تهیونگ مادرت...
این بار صداشو برد بالا و با حالت عصبانی گفت: ات بهت گفتم دیگه نمی خوام چیزی دربارش بشنوم... (برگشت سمتم) نیازی نیست وقتی ازش شناختی نداری وقتی نمی دونی و نموی تونی درک کنی که چه کار هایی باهام کرده ازش جلوم دفاع کنی
تا به حال انقدر عصبانی و جدی ندیده بودمش از اینکه سرم داد زد ناراحت شدم
۲۱.۸k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.