فیک بخاطر تو پارت ۲۵
فیک بخاطر تو پارت ۲۵
از زبان ات
بخاطر اینکه سرم داد زد ناراحت شدم پس بلند شدم که از پیشش برم
تهیونگ: بهت اجازه ندادم بری (با حالتی که انگار داشت تحدیدم میکرد)
برگشتم سمتش و گفتم: هیچ وقت ازت اجازه نخواستم
تهیونگ: کجا می خوای بری؟ هرجا بری خودم می برمت
ات: می خوام برم خونه
تهیونگ از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم و گفت: خودم می رسونمت
ات: نیازی نیست خودم یه تاکسی می گیرم میرم
بدون توجه به حرفم دستمو گرفت و با خودش بردم سمت ماشینش رفت سوار شد به منم گفت که سوار شم ولی من فقط با لجبازی نگاهش می کردم
ات: نشنیدی چی گفتم؟ گفتم خودم میرم چرا مجبورم میکنی؟ مگه کی هستی که بهم دستور میدی چیکار کنم چیکار نکنم؟
تهیونگ با صدایی که معلوم بود کاملا عصبانی و کُفریه گفت: ات اگه نمی خوای اون روی منو ببینی زود سوار شو
ات: نمی خوام سوار نمیشم
تهیونگ از صندلی راننده اومد بیرون و در ماشینو محکم کوبید که از ترس چشمامو بستم بعد چند ثانیه دوباره بازشون کردم که تهیونگو جلوم دیدم
تهیونگ: ات یا همین الان میری سوار میشی یا...
نزاشتم ادامه ی حرفاش رو بزنه و گفتم: وگرنه چی؟
یدفه صدای می یونگ از پشت سرمون اومد دقیقاً اومد پیش تهیونگ و بازوشو گرفت و خودشو بهش چسبوند
می یونگ: تهیونگ جونم هنوز مهمونی که تموم نشده پس کجا می خواستی بری؟ چه چیزی مهم تر از من که می خواستی تنهاش بزاری و بری؟
تهیونگ که جدی و عصبانی بود دستشو پس زد و گفت: می یونگ الان اصلا نه حوصله دارم و نه اعصاب متاسفم ولی نمی خوام ناراحتت کنم پس برو
می یونگ که خیلی شوکه و عصبی شده بود رفت کنار تهیونگ اومد دستمو گرفت و با خودش کشوند برد سوار ماشینش کرد بعد خودشم رفت سوار شد و گاز داد و رفت
ولی برای ثانیه آخر که داشتیم از کنار می یونگ رد میشدیم نگاهی نشونگر نفرت و عصبانیت و ناراحتی و دلشکستگی بود رو از تو عمق چشماش دیدم (فاتحت خوندست 🔪🦽🏥)
از زبان ات
بخاطر اینکه سرم داد زد ناراحت شدم پس بلند شدم که از پیشش برم
تهیونگ: بهت اجازه ندادم بری (با حالتی که انگار داشت تحدیدم میکرد)
برگشتم سمتش و گفتم: هیچ وقت ازت اجازه نخواستم
تهیونگ: کجا می خوای بری؟ هرجا بری خودم می برمت
ات: می خوام برم خونه
تهیونگ از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم و گفت: خودم می رسونمت
ات: نیازی نیست خودم یه تاکسی می گیرم میرم
بدون توجه به حرفم دستمو گرفت و با خودش بردم سمت ماشینش رفت سوار شد به منم گفت که سوار شم ولی من فقط با لجبازی نگاهش می کردم
ات: نشنیدی چی گفتم؟ گفتم خودم میرم چرا مجبورم میکنی؟ مگه کی هستی که بهم دستور میدی چیکار کنم چیکار نکنم؟
تهیونگ با صدایی که معلوم بود کاملا عصبانی و کُفریه گفت: ات اگه نمی خوای اون روی منو ببینی زود سوار شو
ات: نمی خوام سوار نمیشم
تهیونگ از صندلی راننده اومد بیرون و در ماشینو محکم کوبید که از ترس چشمامو بستم بعد چند ثانیه دوباره بازشون کردم که تهیونگو جلوم دیدم
تهیونگ: ات یا همین الان میری سوار میشی یا...
نزاشتم ادامه ی حرفاش رو بزنه و گفتم: وگرنه چی؟
یدفه صدای می یونگ از پشت سرمون اومد دقیقاً اومد پیش تهیونگ و بازوشو گرفت و خودشو بهش چسبوند
می یونگ: تهیونگ جونم هنوز مهمونی که تموم نشده پس کجا می خواستی بری؟ چه چیزی مهم تر از من که می خواستی تنهاش بزاری و بری؟
تهیونگ که جدی و عصبانی بود دستشو پس زد و گفت: می یونگ الان اصلا نه حوصله دارم و نه اعصاب متاسفم ولی نمی خوام ناراحتت کنم پس برو
می یونگ که خیلی شوکه و عصبی شده بود رفت کنار تهیونگ اومد دستمو گرفت و با خودش کشوند برد سوار ماشینش کرد بعد خودشم رفت سوار شد و گاز داد و رفت
ولی برای ثانیه آخر که داشتیم از کنار می یونگ رد میشدیم نگاهی نشونگر نفرت و عصبانیت و ناراحتی و دلشکستگی بود رو از تو عمق چشماش دیدم (فاتحت خوندست 🔪🦽🏥)
۲۴.۵k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.