فیک جداناپذیر پارت ۱۶
فیک جداناپذیر پارت ۱۶
چونگ هی از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد یه زن اومد داخل اومد روبه روم و یه لبخندی بهم زد
گفت: شام حاضره خانم رئیس گفتن که زود بیان پایین نباید ایشونو منتظر بزارین
ات: اولن که من ات هستم لازم نیست با هم رسمی صحبت کنی بعدم من با اون پدر بزرگ دراکولا غذا نمی خورم
گفت: ایشون که اسمشو گذاشتی پدر بزرگ دراکولا دستور دادن اگه انجام ندی برای خودت بد میشه دختر جون
ات: خیره خب باشه الان میام
گفت: درضمن گفتن که داروهاتو خودش بهت میده
ات: ایششش یعنی باید برم پیشش ازش بخوام قرصامو بهم بده؟
گفت: الان باید هرچه زودتر بری باهاش شام بخوری وگرنه صداش در میاد
یه نفس کلافه ای کشیدم و باهاش رفتم پایین
منو برد پیش اون دراکولای خبیث و خودش رفت و بهم گفت اگه چیزی لازم داشتم فقط صداش کنم
یه میز بزرگ بود که دو طرف انتهای میز یه صندلی بود خودش سر میز نشسته بود انگار منتظرم نشسته بود لیوان شرابش دستش بود بدون اینکه بهم حتی یه نگاه ریزی بندازه رفتم با غرور نشستم صندلی روبه روش اون ته
موقع شام بینمون فقط سکوت بود این سکوت دیگه داشت اعصابمو خورد می کرد فقط با غذام بازی می کردم اصلأ لب به غذا نزدم
جونگ کوک: انقدر بچه بازی در نیار غذاتو بخور
سرمو گرفتم بالا که با نگاه بی احساس و سردش مواجه شدم انرژی منفی بهم میداد ات: بچه بازی در نمیارم گرسنه نیستم
جونگ کوک: من بهت دستور نمیدم بخوری یا نه دستور دکترته
ات: بهم دستور نمیدی؟ پس چرا اینجا منو زندانی کردی این دستور نیست؟ نه تو فقط مثل بابا بزرگا دستور میدی (جمله ی آخر رو آروم گفتم که نشنوه)
جونگ کوک: شنیدم چی گفتی
یاااا خدا از اینجا شنید چی گفتم خوبه چیز بدی در موردش نگفتم وگرنه سرمو از تنم جدا می کرد
بلند شدم که برم داشتم از کنارش رد میشدم که با حرفش سر جام موندم
جونگ کوک: باید داروهاتو بخوری پس بشین
ات: داروهامو بده خودم می خورم لازم نیست منو زیر نظر بگیری بچه که نیستم
جونگ کوک: باید در حضور من بخوری
ایشش چقدر دستور میده مجبوری رفتم داروهامو ازش گرفتم و جلوش خوردم که مطمئن شه
بعد محکم تق تق با پاشنه های کفشم که به زمین می کوبیدم رفتم تو اتاقم از این که همه باهام مثل بچه ها رفتار میکنن متنفرم (خب چون واقعاً هم مثل بچه ها رفتار میکنی)
این عمارتم همه جاش سیاه و تاریکه خیلی دارکه انگار واقعاً رفتم قلعه ی خوناشاما و گیر بابا بزرگ دراکولا ها افتادم
این عمارت هم مثل خودش سرد و تاریکه حس بدی بهم دست میده آدم تو این عمارت دلش میگیره پس بگو چرا زده به سرش چون خودشو اینجا حبس کرده😂
چونگ هی از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد یه زن اومد داخل اومد روبه روم و یه لبخندی بهم زد
گفت: شام حاضره خانم رئیس گفتن که زود بیان پایین نباید ایشونو منتظر بزارین
ات: اولن که من ات هستم لازم نیست با هم رسمی صحبت کنی بعدم من با اون پدر بزرگ دراکولا غذا نمی خورم
گفت: ایشون که اسمشو گذاشتی پدر بزرگ دراکولا دستور دادن اگه انجام ندی برای خودت بد میشه دختر جون
ات: خیره خب باشه الان میام
گفت: درضمن گفتن که داروهاتو خودش بهت میده
ات: ایششش یعنی باید برم پیشش ازش بخوام قرصامو بهم بده؟
گفت: الان باید هرچه زودتر بری باهاش شام بخوری وگرنه صداش در میاد
یه نفس کلافه ای کشیدم و باهاش رفتم پایین
منو برد پیش اون دراکولای خبیث و خودش رفت و بهم گفت اگه چیزی لازم داشتم فقط صداش کنم
یه میز بزرگ بود که دو طرف انتهای میز یه صندلی بود خودش سر میز نشسته بود انگار منتظرم نشسته بود لیوان شرابش دستش بود بدون اینکه بهم حتی یه نگاه ریزی بندازه رفتم با غرور نشستم صندلی روبه روش اون ته
موقع شام بینمون فقط سکوت بود این سکوت دیگه داشت اعصابمو خورد می کرد فقط با غذام بازی می کردم اصلأ لب به غذا نزدم
جونگ کوک: انقدر بچه بازی در نیار غذاتو بخور
سرمو گرفتم بالا که با نگاه بی احساس و سردش مواجه شدم انرژی منفی بهم میداد ات: بچه بازی در نمیارم گرسنه نیستم
جونگ کوک: من بهت دستور نمیدم بخوری یا نه دستور دکترته
ات: بهم دستور نمیدی؟ پس چرا اینجا منو زندانی کردی این دستور نیست؟ نه تو فقط مثل بابا بزرگا دستور میدی (جمله ی آخر رو آروم گفتم که نشنوه)
جونگ کوک: شنیدم چی گفتی
یاااا خدا از اینجا شنید چی گفتم خوبه چیز بدی در موردش نگفتم وگرنه سرمو از تنم جدا می کرد
بلند شدم که برم داشتم از کنارش رد میشدم که با حرفش سر جام موندم
جونگ کوک: باید داروهاتو بخوری پس بشین
ات: داروهامو بده خودم می خورم لازم نیست منو زیر نظر بگیری بچه که نیستم
جونگ کوک: باید در حضور من بخوری
ایشش چقدر دستور میده مجبوری رفتم داروهامو ازش گرفتم و جلوش خوردم که مطمئن شه
بعد محکم تق تق با پاشنه های کفشم که به زمین می کوبیدم رفتم تو اتاقم از این که همه باهام مثل بچه ها رفتار میکنن متنفرم (خب چون واقعاً هم مثل بچه ها رفتار میکنی)
این عمارتم همه جاش سیاه و تاریکه خیلی دارکه انگار واقعاً رفتم قلعه ی خوناشاما و گیر بابا بزرگ دراکولا ها افتادم
این عمارت هم مثل خودش سرد و تاریکه حس بدی بهم دست میده آدم تو این عمارت دلش میگیره پس بگو چرا زده به سرش چون خودشو اینجا حبس کرده😂
۲۳.۵k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.