Part:12
Part:12
5می1958- کتابخانه آفتابگردان
-فقط یکم دیگه مونده امیلی، زود باش الان خانم سانتورو میرسه.
آنا، بهترین دوست امیلی در طی چندین سال گذشته.
تند تند حرفش رو گفت و با نگرانی به اطراف نگاه میکرد.
- گرفتمش!
امیلی با خوشحالی که بالاخره تونست، کتاب دست نویس " زنان کوچک"
رو پیدا کنه گفت، و از روی چهارپایه کوتاه پایین اومد.
- خوبه حالا تا قبل از اینکه کسی بفهمه باید فرار کنیم!
آنا دختر خیلی مضطربی بود ولی همیشه تو خراب کاری های امیلی همکاری میکرد.
هیچ وقت شیطنت هایی که با هم انجام میدادند رو فراموش نمیکرد.
مثلاً زمانی که توی قهوه یکی از معلم ها تا تونستن نمک ریختن تا تلافی تنبیه چند هفته قبلش رو بکنند.
یا زمانی که آقای استوارت، که یک شیرینی فروشی معروف توی جزیره داشت و فقط برای نیم ساعت مغازه رو به اون دو تا بچه سپرده بود، ولی در همون زمان امیلی و آنا تونستن بیشتر از نصف شیرینی های اونجا رو بخورن، البته بعدش با کلی دعوا پدر مادرهاشون تعهد دادند که دیگه همچین کاری نمیکنن.
- آنا فقط آروم باش، خب؟
امیلی آنا رو از دنیای فکرش بیرون آورد و دختر فقط تونست سرش رو تکون بده.
قدمهای سریعشون رو برداشتند تا زودتر به خروجی برسند.
اما خانم سانتورو که همیشه مثل روح سرگردان بین قفسه ها پرسه میزد اونها رو دید، البته این لقب رو امیلی بهش داده بود، اما اگر از من بپرسی میگم لقب خوبی هم انتخاب کرده!
- خانم والنتینو؟
امیلی لعنتی زیر لب گفت و روی پاشنه پاش چرخید، لبخند مصنوعی هم مهمون صورتش کرد.
- اوه، اتفاقی افتاده؟
امیلی کتاب رو پشتش قایم کرده بود و خانم بد اخلاق روبهروش هم متوجهش شده بود.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- چه چیزی پشتت داری خانم جوان؟
- چیزی نیست یک کتاب، فقط همین!
-اسم کتاب؟
خانم سانتورو خیلی کنجکاو بود، اگه امیلی اسم کتاب رو میگفت، اون زن هم متوجه این میشد که نسخه اصلی رو برداشته چون فقط یک کتاب ازش وجود داشت که اونم نسخه اصلی بود، و صد البته اجازه دست زدن بهش هم قدغن بود.
واقعا برای امیلی جای تعجب بود که چرا باید نسخه اولیه کتاب ها رو جمع کنه و حتی اجازه دسترسی رو هم منع کنه!
به هر حال که امیلی نگاهی به قفسه های کنارش انداخت تا شاید بتونه ایده ای بگیره!
اما لعنت بهش خانم سانتورو تعداد تمام کتاب ها رو از بَر بود، اگه از قفسه های کنارش میگفت در حال میتونست نگاه کنه و ببینه از کدومشون کم شده.
مغز امیلی اون لحظه قفل کرده بود و هیچ اسمی به ذهنش نمیرسید.
-----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
5می1958- کتابخانه آفتابگردان
-فقط یکم دیگه مونده امیلی، زود باش الان خانم سانتورو میرسه.
آنا، بهترین دوست امیلی در طی چندین سال گذشته.
تند تند حرفش رو گفت و با نگرانی به اطراف نگاه میکرد.
- گرفتمش!
امیلی با خوشحالی که بالاخره تونست، کتاب دست نویس " زنان کوچک"
رو پیدا کنه گفت، و از روی چهارپایه کوتاه پایین اومد.
- خوبه حالا تا قبل از اینکه کسی بفهمه باید فرار کنیم!
آنا دختر خیلی مضطربی بود ولی همیشه تو خراب کاری های امیلی همکاری میکرد.
هیچ وقت شیطنت هایی که با هم انجام میدادند رو فراموش نمیکرد.
مثلاً زمانی که توی قهوه یکی از معلم ها تا تونستن نمک ریختن تا تلافی تنبیه چند هفته قبلش رو بکنند.
یا زمانی که آقای استوارت، که یک شیرینی فروشی معروف توی جزیره داشت و فقط برای نیم ساعت مغازه رو به اون دو تا بچه سپرده بود، ولی در همون زمان امیلی و آنا تونستن بیشتر از نصف شیرینی های اونجا رو بخورن، البته بعدش با کلی دعوا پدر مادرهاشون تعهد دادند که دیگه همچین کاری نمیکنن.
- آنا فقط آروم باش، خب؟
امیلی آنا رو از دنیای فکرش بیرون آورد و دختر فقط تونست سرش رو تکون بده.
قدمهای سریعشون رو برداشتند تا زودتر به خروجی برسند.
اما خانم سانتورو که همیشه مثل روح سرگردان بین قفسه ها پرسه میزد اونها رو دید، البته این لقب رو امیلی بهش داده بود، اما اگر از من بپرسی میگم لقب خوبی هم انتخاب کرده!
- خانم والنتینو؟
امیلی لعنتی زیر لب گفت و روی پاشنه پاش چرخید، لبخند مصنوعی هم مهمون صورتش کرد.
- اوه، اتفاقی افتاده؟
امیلی کتاب رو پشتش قایم کرده بود و خانم بد اخلاق روبهروش هم متوجهش شده بود.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- چه چیزی پشتت داری خانم جوان؟
- چیزی نیست یک کتاب، فقط همین!
-اسم کتاب؟
خانم سانتورو خیلی کنجکاو بود، اگه امیلی اسم کتاب رو میگفت، اون زن هم متوجه این میشد که نسخه اصلی رو برداشته چون فقط یک کتاب ازش وجود داشت که اونم نسخه اصلی بود، و صد البته اجازه دست زدن بهش هم قدغن بود.
واقعا برای امیلی جای تعجب بود که چرا باید نسخه اولیه کتاب ها رو جمع کنه و حتی اجازه دسترسی رو هم منع کنه!
به هر حال که امیلی نگاهی به قفسه های کنارش انداخت تا شاید بتونه ایده ای بگیره!
اما لعنت بهش خانم سانتورو تعداد تمام کتاب ها رو از بَر بود، اگه از قفسه های کنارش میگفت در حال میتونست نگاه کنه و ببینه از کدومشون کم شده.
مغز امیلی اون لحظه قفل کرده بود و هیچ اسمی به ذهنش نمیرسید.
-----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۶.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.