خان زاده پارت168
#خان_زاده #پارت168
* * * * *
با پشت دست اشکامو پاک کردم.از همون لحظه ی اول ورودم به روستا همه با انگشت نشونم میدادن و بعضیا هم میومدن و سلامی میکردن و فضولی میکردن که کوتاه جواب شونو میدادم.
چشمم به فرهاد افتاد که سوار اسبش داشت به این سمت میومد با دیدن من ایستاد و متعجب گفت
_آیلین؟اینجا چی کار میکنی؟نکنه باز اذیتت کرده؟
با لبخند تلخ سر تکون دادم و گفتم
_چیزی نشده فقط خواستم چند روز پیش خانوادم باشم.
یه طوری نگاهم کرد انگار که باور نکرده. با اجازه ای گفتم و به سمت خونه مون رفتم.
چند تقه به در زدم که خاتون در و باز کرد و با دیدن من ذوق زده گفت
_آیلین تو اومدی؟
سر تکون دادم که به پشت سرم نگاه کرد و گفت
_پس شوهرت کو؟ وای نکنه باز تنها اومدی؟
رفتم داخل و گفتم
_میذاری یه نفس بکشم یا نه؟اهورا نیومد من تنهام.
محکم به صورتش زد و گفت
_باز دعوا کردین فرار کردی اومدی اینجا دختر؟
با نا امیدی نگاهش کردم و گفتم
_بابام کجاست؟
_تو اتاق داره نماز ظهرش و میخونه.
سر تکون دادم و وارد اتاق شدم. منتظر موندم تا نماز بابام تموم شه...
با دیدنم خوشحال شد و گفت
_خوش اومدی بابا.
پیشونیم و بوسید و گفت
_شوهرت کجاست؟
خیره نگاهش کردم و گفتم
_من تنها اومدم بابا.
لبخند روی لبش ماسید و گفت
_باز چی شده؟
سرم پایین افتاد و گفتم
_میخام از این به بعد اینجا بمونم.. اجازه میدی بابا؟
اخماش در هم رفت و گفت
_چرا؟باز با شوهرت دعوا کردی؟
سری به طرفین تکون دادم که گفت
_پس چی؟این حرفا یعنی چی؟
لب هام و روی هم فشردم و گفتم
_اون... یعنی خان زاده...خیلی وقته طلاقم داده بابا...
صدای جیغ خاتون بلند شد.
_خدا مرگم بده ورپریده چی کار کردی که خان زاده طلاقت داد؟
نگاهش کردم و با بغض گفتم
_هیچی به خدا فقط...فقط منو دوست نداشت
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
با پشت دست اشکامو پاک کردم.از همون لحظه ی اول ورودم به روستا همه با انگشت نشونم میدادن و بعضیا هم میومدن و سلامی میکردن و فضولی میکردن که کوتاه جواب شونو میدادم.
چشمم به فرهاد افتاد که سوار اسبش داشت به این سمت میومد با دیدن من ایستاد و متعجب گفت
_آیلین؟اینجا چی کار میکنی؟نکنه باز اذیتت کرده؟
با لبخند تلخ سر تکون دادم و گفتم
_چیزی نشده فقط خواستم چند روز پیش خانوادم باشم.
یه طوری نگاهم کرد انگار که باور نکرده. با اجازه ای گفتم و به سمت خونه مون رفتم.
چند تقه به در زدم که خاتون در و باز کرد و با دیدن من ذوق زده گفت
_آیلین تو اومدی؟
سر تکون دادم که به پشت سرم نگاه کرد و گفت
_پس شوهرت کو؟ وای نکنه باز تنها اومدی؟
رفتم داخل و گفتم
_میذاری یه نفس بکشم یا نه؟اهورا نیومد من تنهام.
محکم به صورتش زد و گفت
_باز دعوا کردین فرار کردی اومدی اینجا دختر؟
با نا امیدی نگاهش کردم و گفتم
_بابام کجاست؟
_تو اتاق داره نماز ظهرش و میخونه.
سر تکون دادم و وارد اتاق شدم. منتظر موندم تا نماز بابام تموم شه...
با دیدنم خوشحال شد و گفت
_خوش اومدی بابا.
پیشونیم و بوسید و گفت
_شوهرت کجاست؟
خیره نگاهش کردم و گفتم
_من تنها اومدم بابا.
لبخند روی لبش ماسید و گفت
_باز چی شده؟
سرم پایین افتاد و گفتم
_میخام از این به بعد اینجا بمونم.. اجازه میدی بابا؟
اخماش در هم رفت و گفت
_چرا؟باز با شوهرت دعوا کردی؟
سری به طرفین تکون دادم که گفت
_پس چی؟این حرفا یعنی چی؟
لب هام و روی هم فشردم و گفتم
_اون... یعنی خان زاده...خیلی وقته طلاقم داده بابا...
صدای جیغ خاتون بلند شد.
_خدا مرگم بده ورپریده چی کار کردی که خان زاده طلاقت داد؟
نگاهش کردم و با بغض گفتم
_هیچی به خدا فقط...فقط منو دوست نداشت
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۳.۳k
۰۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.