پـارت 80
پـارت 80
ویکتوریا٭
الان یه هفته هست که سپنتا تو کما. الان با آرتان اومدیم بیمارستان پیشه ترنم .
ترنم از وقتی که سپنتا رفته تو کما از کنارش تکون نخورده فقط یه دوبار رفته خونه اونم زود برگشته.
دیگه همه فهمیدیم که ترنم عاشقه سپنتا هست.
نمیدونم چرا هر دفعه که بابای ترنم مارو میدید یه جور عجیب و خاصی بهمون نگاه می کرد نمیفهمم جریان چیه.
مهرداد(باباے ترنم)
وای خدا دارم کلافه میشم آخه این چه امتحانیه داری با من میکنی.
نه اینطور نمیشه باید امروز قضیه رو به همه بگم آره باید بگم که ویکتوریا و آرتان بچه های منن.
باید بگم.....
ترنم٭
الان یه هفته است گذشته ولی سپنتام حتی چشماشو باز نکرده.
ویکتوریا:ترنم.. ـ ٳ شما اومدین؟ ویکتوریا:آره ما خیلی وقته اومدیم منتها تو اصلا حواست به ما نبود راستش بابات گفته من ، آرتان و تو بریم خونتون مثله اینکه کار مهمی داره.
ـ اما من میخوام پیشه سپنتا باشم. ویکتوریا:عزیزم نگران سپنتا نباش مطمعن باش اگه چشماشو باز کنه بهت خبر میدن بدو بیا بریم هم ببین بابات چیکارمون داره هم برو یه دوش بگیر.
یه نگاه به سپنتا از پشته شیشه کردم و گفتم:بر میگردم....
رفتیم خونه که دیدم تیام و تیرداد با مامان و بابا تو پذیرایی نشستن سلام کردم که بابام گفت : بشینین میخواستم یه موضوعیو بهتون بگم.
بابا:خب راستش من قبل از اینکه با مامانتون ازدواج کنم با یه زنه ایتالیایی ازدواج کردم البته اون هیچ کسو نداشت ...
بعد که ازدواج کردیم بچه دار شدیم دوتا بچه یکی پسر یکی دختر.
اما بعد از چند مدت یهو یکی اومد و تهدیدم کرد که اگه اون زن و ول نکنم و نرم بچه هام و زنم و میکشه منم... مجبور شدم و ولشون کردم خیلی سخت بود...
بعد از چند سالم خبر مرگش به گوشم رسید اما من اون موقع دیگه با مامانتون ازدواج کردم...
ـ یعنی ما الان خواهر برادر دیگه ای داریم..؟ بابا:آره تیام:اما چرا به ما زود تر نگفتین؟ مامان:من نخواستم بگه. بابا:آره درسته. آرتان:خب ببخشید اما این موضوع چه ربطی به ما داره؟
بابا یه نگاه به آرتان و ویکتوریا کرد و بلند شد و گفت:شما همون دوتا بچه هستین.. و بعدشم فوری رفت تو اتاقش..
ویکتوریا:چـ ی چی؟ آرتان:یعنی.. ـ شما خواهر برادرای ما هستین..
ـ پارت ویژه نداریم.
ویکتوریا٭
الان یه هفته هست که سپنتا تو کما. الان با آرتان اومدیم بیمارستان پیشه ترنم .
ترنم از وقتی که سپنتا رفته تو کما از کنارش تکون نخورده فقط یه دوبار رفته خونه اونم زود برگشته.
دیگه همه فهمیدیم که ترنم عاشقه سپنتا هست.
نمیدونم چرا هر دفعه که بابای ترنم مارو میدید یه جور عجیب و خاصی بهمون نگاه می کرد نمیفهمم جریان چیه.
مهرداد(باباے ترنم)
وای خدا دارم کلافه میشم آخه این چه امتحانیه داری با من میکنی.
نه اینطور نمیشه باید امروز قضیه رو به همه بگم آره باید بگم که ویکتوریا و آرتان بچه های منن.
باید بگم.....
ترنم٭
الان یه هفته است گذشته ولی سپنتام حتی چشماشو باز نکرده.
ویکتوریا:ترنم.. ـ ٳ شما اومدین؟ ویکتوریا:آره ما خیلی وقته اومدیم منتها تو اصلا حواست به ما نبود راستش بابات گفته من ، آرتان و تو بریم خونتون مثله اینکه کار مهمی داره.
ـ اما من میخوام پیشه سپنتا باشم. ویکتوریا:عزیزم نگران سپنتا نباش مطمعن باش اگه چشماشو باز کنه بهت خبر میدن بدو بیا بریم هم ببین بابات چیکارمون داره هم برو یه دوش بگیر.
یه نگاه به سپنتا از پشته شیشه کردم و گفتم:بر میگردم....
رفتیم خونه که دیدم تیام و تیرداد با مامان و بابا تو پذیرایی نشستن سلام کردم که بابام گفت : بشینین میخواستم یه موضوعیو بهتون بگم.
بابا:خب راستش من قبل از اینکه با مامانتون ازدواج کنم با یه زنه ایتالیایی ازدواج کردم البته اون هیچ کسو نداشت ...
بعد که ازدواج کردیم بچه دار شدیم دوتا بچه یکی پسر یکی دختر.
اما بعد از چند مدت یهو یکی اومد و تهدیدم کرد که اگه اون زن و ول نکنم و نرم بچه هام و زنم و میکشه منم... مجبور شدم و ولشون کردم خیلی سخت بود...
بعد از چند سالم خبر مرگش به گوشم رسید اما من اون موقع دیگه با مامانتون ازدواج کردم...
ـ یعنی ما الان خواهر برادر دیگه ای داریم..؟ بابا:آره تیام:اما چرا به ما زود تر نگفتین؟ مامان:من نخواستم بگه. بابا:آره درسته. آرتان:خب ببخشید اما این موضوع چه ربطی به ما داره؟
بابا یه نگاه به آرتان و ویکتوریا کرد و بلند شد و گفت:شما همون دوتا بچه هستین.. و بعدشم فوری رفت تو اتاقش..
ویکتوریا:چـ ی چی؟ آرتان:یعنی.. ـ شما خواهر برادرای ما هستین..
ـ پارت ویژه نداریم.
۹.۳k
۳۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.