پارت154
#پارت154
(آرش)
نگاهی به قیافه حق به جانب کتی انداختم، چشمامو ریز کردم:
چیه؟ چرا اینجوری رفتاری میکنی؟! نکنه باید برای کارهایی که انجام میدم توضیح بدم؟!
شونه ایی بالا انداخت: نه اینطور نیست، فقط آرش اینجا ایرانه نباید زیاد روی کنی! و اینکه با کارمنداتم زیاد گرم نگیر.
دستامو بغلم کردم دست راستمو رو زیر چونه م گذاشتم: من با کسی گرم نگرفتم!
پوزخندی زد: بله شما راست میگید خان داداش این من بودم دختره رو بغل کرده بودم میخواستم ببوسمش!
آرش:نگفته بودی؟!
با تعجب گفت:چی رو ؟!
شیطون گفتم: اینکه همجنس بازی!
فوری پشت رو شدم رفتم سمت میزم، انگار تازه حرفمو مزه کرده بود که جیغ زد:
آرش، واقعا که خیلی پرویی!
رو صندلی نشستم به قیافه ش نگاه کردم از حرص دستاش میلرزید، با دیدن قیافه ش زدم زیر خنده...
جیغ جیغ کنان گفت: خیلی چندشی. هم جنس باز هم خودتی. اصلا هر کاری دوست داری انجام بده به من چه!
خندمو خوردم با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم: آفرین به تو، کارای من به توچه!
ایشی کرد و اومد رو مبل نشست.
کتی: واسه اخر هفته اماده ایی؟!
دستی تو موهام کشیدم: حال و حوصله مهمونی رو ندارم. کاش مامان یکم درک میکرد!
کتی: مامان رو که میشناسی عاشق اینجور مراسم هاست.
سرمو تکون دادم که گفت: دختره چی بهت گفته بود که بهش میگفتی باید معذرت خواهی کنی؟!
پوفی کشیدم شروع کردم به تعریف جریان صبح....
با تموم شدن حرفم به شدت زد زیر خنده... با اخم زل زدم بهش انگار سنگینی نگاهمو حس کرد نیم نگاهی بهم انداخت
با دیدن اخمم تک سرفه ایی کرد و با صدایی که خنده توش موج میزد گفت: وای خیلی باحال بود، این گوریل گفتن هم از کیوان یاد گرفته...
فوشی زیر لب نثار کیوان کردم: چه میدونم والا، حالا جریان مهمونی خیلی برام جالب بود!
متفکر گفت: امم نکنه اینا زیر سر کیوانه!
آرش: کیوان چرا؟!
شونه ایی بالا انداختم: چه میدونم هر چیزی از این پسر بر میاد!
با تموم شدن حرفش لحظات چند ساعت پیش تو ذهنم تداعی شد... مهسا در رو باز کرد بعد پشت در غریبی و کیوان رو دیدم که دستشونو رو سرشون گرفته بودن...
سریع گوشی رو برداشتم: بگو کیوان بیاد اتاقم...
گوشی رو سرجاش گذاشتم ، نگاهی به کتی انداختم ابرویی واسم بالا انداخت و هیچی نگفت!
با زدن در فهمیدم کیوانه، این بچه وقتی کار بدی انجام میده فقط در میزنه!
عصبی گفتم: بیا!
در باز شد از گوشه در نگاهی به ما انداخت با دیدن کتی نیشش باز شد رو به کتی لب زد: منو از دست برادرت نجات بده!
کتی چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت. کامل وارد اتاق شد در رو بست اومد وسط اتاق وایستاد.
دستی تو موهاش کشید: جانم کاری داشتی؟!
بی توجه بهش یک راست رفتم سر اصل مطلب، به این باشه تا صبح میپیچونه!
آرش: جریان مهمونی که مهسا میگفت چیه؟!
متعجب گفتم: کدوم مهمونی!
ابرویی بالا انداخت: یعنی تو نمیدونی؟!
موجی به دستاش داد: نه به جون آ...
دستامو بالا آوردم: جون عمه تو قسم بخور... منتظرم توضیح بده بیینم جریان چیه؟!
پوفی کشید: والا ..چیزه. منو شراره...
با صدای باز شدن در حرفش نصفه موند با تعجب به چارچوب در نگاه کردیم.
که غریبی دستشو رو قلبش گذاشته بود و نفس نفس زنان گفت:
آقای احتشام یکی از کارمندا....
(آرش)
نگاهی به قیافه حق به جانب کتی انداختم، چشمامو ریز کردم:
چیه؟ چرا اینجوری رفتاری میکنی؟! نکنه باید برای کارهایی که انجام میدم توضیح بدم؟!
شونه ایی بالا انداخت: نه اینطور نیست، فقط آرش اینجا ایرانه نباید زیاد روی کنی! و اینکه با کارمنداتم زیاد گرم نگیر.
دستامو بغلم کردم دست راستمو رو زیر چونه م گذاشتم: من با کسی گرم نگرفتم!
پوزخندی زد: بله شما راست میگید خان داداش این من بودم دختره رو بغل کرده بودم میخواستم ببوسمش!
آرش:نگفته بودی؟!
با تعجب گفت:چی رو ؟!
شیطون گفتم: اینکه همجنس بازی!
فوری پشت رو شدم رفتم سمت میزم، انگار تازه حرفمو مزه کرده بود که جیغ زد:
آرش، واقعا که خیلی پرویی!
رو صندلی نشستم به قیافه ش نگاه کردم از حرص دستاش میلرزید، با دیدن قیافه ش زدم زیر خنده...
جیغ جیغ کنان گفت: خیلی چندشی. هم جنس باز هم خودتی. اصلا هر کاری دوست داری انجام بده به من چه!
خندمو خوردم با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم: آفرین به تو، کارای من به توچه!
ایشی کرد و اومد رو مبل نشست.
کتی: واسه اخر هفته اماده ایی؟!
دستی تو موهام کشیدم: حال و حوصله مهمونی رو ندارم. کاش مامان یکم درک میکرد!
کتی: مامان رو که میشناسی عاشق اینجور مراسم هاست.
سرمو تکون دادم که گفت: دختره چی بهت گفته بود که بهش میگفتی باید معذرت خواهی کنی؟!
پوفی کشیدم شروع کردم به تعریف جریان صبح....
با تموم شدن حرفم به شدت زد زیر خنده... با اخم زل زدم بهش انگار سنگینی نگاهمو حس کرد نیم نگاهی بهم انداخت
با دیدن اخمم تک سرفه ایی کرد و با صدایی که خنده توش موج میزد گفت: وای خیلی باحال بود، این گوریل گفتن هم از کیوان یاد گرفته...
فوشی زیر لب نثار کیوان کردم: چه میدونم والا، حالا جریان مهمونی خیلی برام جالب بود!
متفکر گفت: امم نکنه اینا زیر سر کیوانه!
آرش: کیوان چرا؟!
شونه ایی بالا انداختم: چه میدونم هر چیزی از این پسر بر میاد!
با تموم شدن حرفش لحظات چند ساعت پیش تو ذهنم تداعی شد... مهسا در رو باز کرد بعد پشت در غریبی و کیوان رو دیدم که دستشونو رو سرشون گرفته بودن...
سریع گوشی رو برداشتم: بگو کیوان بیاد اتاقم...
گوشی رو سرجاش گذاشتم ، نگاهی به کتی انداختم ابرویی واسم بالا انداخت و هیچی نگفت!
با زدن در فهمیدم کیوانه، این بچه وقتی کار بدی انجام میده فقط در میزنه!
عصبی گفتم: بیا!
در باز شد از گوشه در نگاهی به ما انداخت با دیدن کتی نیشش باز شد رو به کتی لب زد: منو از دست برادرت نجات بده!
کتی چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت. کامل وارد اتاق شد در رو بست اومد وسط اتاق وایستاد.
دستی تو موهاش کشید: جانم کاری داشتی؟!
بی توجه بهش یک راست رفتم سر اصل مطلب، به این باشه تا صبح میپیچونه!
آرش: جریان مهمونی که مهسا میگفت چیه؟!
متعجب گفتم: کدوم مهمونی!
ابرویی بالا انداخت: یعنی تو نمیدونی؟!
موجی به دستاش داد: نه به جون آ...
دستامو بالا آوردم: جون عمه تو قسم بخور... منتظرم توضیح بده بیینم جریان چیه؟!
پوفی کشید: والا ..چیزه. منو شراره...
با صدای باز شدن در حرفش نصفه موند با تعجب به چارچوب در نگاه کردیم.
که غریبی دستشو رو قلبش گذاشته بود و نفس نفس زنان گفت:
آقای احتشام یکی از کارمندا....
۶.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.