پارت ۷۷ رمان سفر عشق
#پارت_۷۷ #رمان_سفر_عشق
با کرختی و خستگی از خواب بیدار شدم
احساس حالت تهوع شدید داشتم بلند شدم و رفتم حموم
با سرگیجه یه دوش گرفتم و اومدم بیرون
لباس زیر مشکی تیشرت صورتی با شلوار دامنی مشکی پوشیدم موهامو خشک کردم و بافتم
رفتم بیرون از اتاق
بزور از پله ها پایین رفتم
رفتم آشپزخونه همه اونجا بودن
من:سلام
صدام گرفته بود
رسام سرشو بلند کرد با دیدنم با سرعت پاشد که صندلیش افتاد بی توجه به صندلی اومد سمتم و بغلم گرفت
رسام:الینم چت شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا صدات گرفته؟
پشت سر هم سوال میپرسید
آروم گفتم:رسام
رسام:جانم الینم
چشام سیاهی رفت و بغلش از حال رفتم
با بوی الکل زیر بینیم چشامو باز کردم
به دور و برم نگاه کردم بیمارستان بودم
در باز شد و پرستاری اومد داخل با دیدنم لبخند زد و رفت بیرون در با شدت باز شد و رسام دویید طرفم
محکم بغلم کرد و صورتمو غرق بوسه کرد
رسام:خوبی زندگیم؟ منو کشتی توکه همه وجودم
همه اومدن بودن با بیحالی گفتم:رسام
رسام:جانم جان دلم
من:چم شده
در باز شد و مامانم اومد داخل
مامان:خوبی دخترم
سر تکون دادم
مامان:میشه برین بیرون با رسام و الین کار دارم
همه رفتن بیرون
مامان:چند ماهه ازدواج کردبن
رسام:یک ماه
مامان:چند بار رابطه داشتین
رسام:روزی دو یا سه بار
مامان:الین ضعیف شده و به همین خاطر بعد رابطه هاتون بیحال میشده و احساس سرگیجه داشته و یک دلیل دیگه
رسام:چی
مامان:بگو بقیه هم بیان داخل
رسام رفت و گفت بیان داخل همه اومدن
رسام:خب مامان همه اومدن حالا بگو
مامان:الین
همه:الین چی
مامان:الین بارداره
به مامان نگاه کردم و گفتم:چی
مامان:یه هفته اس که بارداری
همه خندیدن و گفتن خداروشکر
رسام:یعنی من قراره بابا بشم
بابا رضا:بله پسر جان
رسام یه دفعه پرید سمتمو محکم بغلم کرد گونه مو محکم بوسید
من:من بچه نمیخام
رسام ولم کرد و با تعجب نگام کرد
همه هم صداشون قطع شد
مامان:یعنی چی من بچه نمیخام
من:مامان سقطش کن
رسام داد زد:چی؟ سقطش کنه؟ یعنی چی الین بچه مون چرا سقط بشه
من:نمیخامش هنوز آمادگی مادر شدن ندارم
رسام:الین اذیت نکن
داد زدم:رسام یه ماهه هنوز ازدواج کردیم بعد به ماه بچه دار شدیم من آمادگیشو ندارم میفهمی؟
با بغض گفتم:آمادگی ندارم
اشکام پشت هم از چشام سرازیر میشد
رسام اومد سمتم خاست بغلم کنه که گفتم:دست به من نزن
با ناراحتی نگام کرد حس کردم یه لحظه چشاش پر اشک شد سریع از اتاق بیرون رفت ایلیا و آریا با رهام رفتن دنبالش
مامان:برین بیرون لطفا فقط فرنوش بمونه
همه رفتن بیرون
مامان فرنوش اومد نشست کنارم:قربونت برم دخترم گریه نداره که
مامان:الین مادر شدن که آمادگی نمیخاد بزا بچت دنیا بیاد اونوقت میفهمی مادر شدن چه حسی داره
من:نمیخام
با کرختی و خستگی از خواب بیدار شدم
احساس حالت تهوع شدید داشتم بلند شدم و رفتم حموم
با سرگیجه یه دوش گرفتم و اومدم بیرون
لباس زیر مشکی تیشرت صورتی با شلوار دامنی مشکی پوشیدم موهامو خشک کردم و بافتم
رفتم بیرون از اتاق
بزور از پله ها پایین رفتم
رفتم آشپزخونه همه اونجا بودن
من:سلام
صدام گرفته بود
رسام سرشو بلند کرد با دیدنم با سرعت پاشد که صندلیش افتاد بی توجه به صندلی اومد سمتم و بغلم گرفت
رسام:الینم چت شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا صدات گرفته؟
پشت سر هم سوال میپرسید
آروم گفتم:رسام
رسام:جانم الینم
چشام سیاهی رفت و بغلش از حال رفتم
با بوی الکل زیر بینیم چشامو باز کردم
به دور و برم نگاه کردم بیمارستان بودم
در باز شد و پرستاری اومد داخل با دیدنم لبخند زد و رفت بیرون در با شدت باز شد و رسام دویید طرفم
محکم بغلم کرد و صورتمو غرق بوسه کرد
رسام:خوبی زندگیم؟ منو کشتی توکه همه وجودم
همه اومدن بودن با بیحالی گفتم:رسام
رسام:جانم جان دلم
من:چم شده
در باز شد و مامانم اومد داخل
مامان:خوبی دخترم
سر تکون دادم
مامان:میشه برین بیرون با رسام و الین کار دارم
همه رفتن بیرون
مامان:چند ماهه ازدواج کردبن
رسام:یک ماه
مامان:چند بار رابطه داشتین
رسام:روزی دو یا سه بار
مامان:الین ضعیف شده و به همین خاطر بعد رابطه هاتون بیحال میشده و احساس سرگیجه داشته و یک دلیل دیگه
رسام:چی
مامان:بگو بقیه هم بیان داخل
رسام رفت و گفت بیان داخل همه اومدن
رسام:خب مامان همه اومدن حالا بگو
مامان:الین
همه:الین چی
مامان:الین بارداره
به مامان نگاه کردم و گفتم:چی
مامان:یه هفته اس که بارداری
همه خندیدن و گفتن خداروشکر
رسام:یعنی من قراره بابا بشم
بابا رضا:بله پسر جان
رسام یه دفعه پرید سمتمو محکم بغلم کرد گونه مو محکم بوسید
من:من بچه نمیخام
رسام ولم کرد و با تعجب نگام کرد
همه هم صداشون قطع شد
مامان:یعنی چی من بچه نمیخام
من:مامان سقطش کن
رسام داد زد:چی؟ سقطش کنه؟ یعنی چی الین بچه مون چرا سقط بشه
من:نمیخامش هنوز آمادگی مادر شدن ندارم
رسام:الین اذیت نکن
داد زدم:رسام یه ماهه هنوز ازدواج کردیم بعد به ماه بچه دار شدیم من آمادگیشو ندارم میفهمی؟
با بغض گفتم:آمادگی ندارم
اشکام پشت هم از چشام سرازیر میشد
رسام اومد سمتم خاست بغلم کنه که گفتم:دست به من نزن
با ناراحتی نگام کرد حس کردم یه لحظه چشاش پر اشک شد سریع از اتاق بیرون رفت ایلیا و آریا با رهام رفتن دنبالش
مامان:برین بیرون لطفا فقط فرنوش بمونه
همه رفتن بیرون
مامان فرنوش اومد نشست کنارم:قربونت برم دخترم گریه نداره که
مامان:الین مادر شدن که آمادگی نمیخاد بزا بچت دنیا بیاد اونوقت میفهمی مادر شدن چه حسی داره
من:نمیخام
۱۳.۱k
۰۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.