پارت ۷۸ رمان سفر عشق
#پارت_۷۸ #رمان_سفر_عشق
مامان:عزیزم الان ناراحتی یکم استراحت کن بعد راجبش فکر کن
مامان فرنوش:راست میگه الهه فکر کن به بچت
بچم؟ یعنی من واقعا دارم مادر میشم؟ از رسام؟ یعنی این بچه ثمره عشق من و رسام؟ میوه زندگیم
با این افکار ته دلم غنج رفت ولی بازم نیاز به فکر کردن داشتم
من:باشه فکر میکنم ولی خونه بابام
مامان اخماش تو هم رفت خاست اعتراض کنه که
مامان فرنوش:باشه فکر کن
غروب مرخص شدم و رفتم خونه بابا رسام خیلی دلخور و ناراحت نگام کرد نگاهش هنوز یادمه به عکس عروسیمون که تو اتاقم بود نگاه کردم و رفتم تو فکر...
من دوست داشتم مادر بشم اما الان خیلی زوده خیلی هنوز یه ماهه از ازدواجمون میگذره و من و رسام داریم پدر و مادر میشیم دلیلش چیه؟ عطش عشقمون نسبت به هم #یک_هفته_بعد
تصمیمو گرفتم زنگ زدم مامان فرنوش
مامان:جانم دخترم
من:سلام مامان
مامان:سلام دخترم جانم کاری داری؟
من:میشه امروز برین خونه غذا درست کنین
مامان با تعجب پرسید:چرا
من:میخام برگردم زنگ بزنین رسام بگین واسش ناهار درست میکنین بعدم برگردین من برم نمیخام بفهمه میرم خونه
مامان:سوپرایز دیگه
خندیدم:آره
مامان:باشه دخترم فقط تصمیمتو گرفتی؟
من:آره نه ماه دیگه مامانبزرگ میشین
مامان:قربونت برم من فدای نوم بشم
من:خدانکنه
مامان:پس من الان میرم
من:ممنونم کاری ندارین؟
مامان:نه دخترم خدافظ
من:خدافظ
به مامان خودمم زنگ زدم و گفتم میرم خونه خودم مامانم کلی قربون صدقه من و صد البته نوش رفت
رفتم حموم و بعد آرایش همیشگیمو انجام دادم و آخرش رژ قرمز گوشتی لباسای تو خونه رو با ساپورت مشکی مانتو بلند یخی و شال یخی حلقه و ساعتمو دستم کردم و کیف و گوشیمو برداشتم
به آژانس زنگ زدم و ماشین خاستم
با بوق ماشین رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
به خونه رسیدم کرایه دادم و رفتم داخل مامان داشت آشپزی میکرد
من:سلام مامانبزرگ
برگشت و با دیدنم اومد بغلم کرد و بوسیدم
مامان:سلام مامان کوچولو
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین مامان خندید
مامان:لپای سرخشو نگا
من:من لباس عوض کنم میام
مامان لبخند زد و سر تکون داد رفتم اتاقمون قاب عکسم زیر بالش رسام بود قربونش برم
یه تیشرت سفید با شلوار دامنی آبی پوشیدم رفتم پیش مامان
من:کمکی لازم نیس
نشوندم رو صندلی میز ناهارخوری
مامان:نخیر شما بشین تقویتت کنم
من:واا
مامان:والاا
یه ظرف پر میوه آورد و گذاشت جلوم
مامان:تا خونه رو مرتب کنم همه رو میخوری
لبخند زدم:چشم
مامان رفت میوه هارو با ولع کامل خوردم و بلند شدم مامان قورمه سبزی و ماکارونی که بهش گفتمو درست کرده بود داخل یخچالم سالاد و نوشیدنی آماده بود
رفتم بیرون مامان لباس پوشیده بود
من:کجا
مامان:برم خونه دیگه الانم رسام میاد
رفتم گونه شو بوسیدم:ممنون مامان
مامان:عزیزم الان ناراحتی یکم استراحت کن بعد راجبش فکر کن
مامان فرنوش:راست میگه الهه فکر کن به بچت
بچم؟ یعنی من واقعا دارم مادر میشم؟ از رسام؟ یعنی این بچه ثمره عشق من و رسام؟ میوه زندگیم
با این افکار ته دلم غنج رفت ولی بازم نیاز به فکر کردن داشتم
من:باشه فکر میکنم ولی خونه بابام
مامان اخماش تو هم رفت خاست اعتراض کنه که
مامان فرنوش:باشه فکر کن
غروب مرخص شدم و رفتم خونه بابا رسام خیلی دلخور و ناراحت نگام کرد نگاهش هنوز یادمه به عکس عروسیمون که تو اتاقم بود نگاه کردم و رفتم تو فکر...
من دوست داشتم مادر بشم اما الان خیلی زوده خیلی هنوز یه ماهه از ازدواجمون میگذره و من و رسام داریم پدر و مادر میشیم دلیلش چیه؟ عطش عشقمون نسبت به هم #یک_هفته_بعد
تصمیمو گرفتم زنگ زدم مامان فرنوش
مامان:جانم دخترم
من:سلام مامان
مامان:سلام دخترم جانم کاری داری؟
من:میشه امروز برین خونه غذا درست کنین
مامان با تعجب پرسید:چرا
من:میخام برگردم زنگ بزنین رسام بگین واسش ناهار درست میکنین بعدم برگردین من برم نمیخام بفهمه میرم خونه
مامان:سوپرایز دیگه
خندیدم:آره
مامان:باشه دخترم فقط تصمیمتو گرفتی؟
من:آره نه ماه دیگه مامانبزرگ میشین
مامان:قربونت برم من فدای نوم بشم
من:خدانکنه
مامان:پس من الان میرم
من:ممنونم کاری ندارین؟
مامان:نه دخترم خدافظ
من:خدافظ
به مامان خودمم زنگ زدم و گفتم میرم خونه خودم مامانم کلی قربون صدقه من و صد البته نوش رفت
رفتم حموم و بعد آرایش همیشگیمو انجام دادم و آخرش رژ قرمز گوشتی لباسای تو خونه رو با ساپورت مشکی مانتو بلند یخی و شال یخی حلقه و ساعتمو دستم کردم و کیف و گوشیمو برداشتم
به آژانس زنگ زدم و ماشین خاستم
با بوق ماشین رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
به خونه رسیدم کرایه دادم و رفتم داخل مامان داشت آشپزی میکرد
من:سلام مامانبزرگ
برگشت و با دیدنم اومد بغلم کرد و بوسیدم
مامان:سلام مامان کوچولو
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین مامان خندید
مامان:لپای سرخشو نگا
من:من لباس عوض کنم میام
مامان لبخند زد و سر تکون داد رفتم اتاقمون قاب عکسم زیر بالش رسام بود قربونش برم
یه تیشرت سفید با شلوار دامنی آبی پوشیدم رفتم پیش مامان
من:کمکی لازم نیس
نشوندم رو صندلی میز ناهارخوری
مامان:نخیر شما بشین تقویتت کنم
من:واا
مامان:والاا
یه ظرف پر میوه آورد و گذاشت جلوم
مامان:تا خونه رو مرتب کنم همه رو میخوری
لبخند زدم:چشم
مامان رفت میوه هارو با ولع کامل خوردم و بلند شدم مامان قورمه سبزی و ماکارونی که بهش گفتمو درست کرده بود داخل یخچالم سالاد و نوشیدنی آماده بود
رفتم بیرون مامان لباس پوشیده بود
من:کجا
مامان:برم خونه دیگه الانم رسام میاد
رفتم گونه شو بوسیدم:ممنون مامان
۲۸.۸k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.