پارت ۲۰۱ رمان کت رنگی
پارت ۲۰۱ رمان کت رنگی
#تهیونگ
از خواب بلند شدم .. جویی هنوز خواب بود سانی هم همینطور .. بلند شدم و روی پیشونی هردو شون بوس کردم و رفتم حموم و.. وقتی اومدم بیرون بیدار شده بودن ..
سان ته: اَبا ...
من: جونم ! زندگیم ! بیا بغل بابا ببینم !
دستامو باز کردم و اومد تو بغلم...
من: ایگو چه پسر خوش تیپی داریم ما !! ...
سان ته: اَبا ... خوبی؟
من: چرا خوب نباشم!؟ .. وقتی پسر به این خوشگلی دارم .. ایگو !
جویی: بسه بسه دیگه کم برا هم دلبری کنین .. برو سرتو خشک کن الان مریض میشی! ..
من: ایگو .. مامانت راست میگه ..
سانی رو گذاشتم زمین و به سرعت برق سرمو خشک کردم تا بتونم باهاش بازی کنم ..
داشتیم صبحانه میخوردیم!
من: جویی محض احتیاط امروز نمیرم کلاس .. کنسل کردم ! میخوام پیشت بمونم !
جویی: باشه هر طور راحتی... بهتر منم امروز خونه ام .. باهم میبریمش بیرون ..
من: باشه خودم میبرمتون کلاس .. اتفاقا جونگ کوک هم میبینم!!
جویی: راستی سومی حامله اس یه دختر دیگه میخوان بیارن !
من: واقعا؟ .. اونا کار خوبی کردن .. یونا دیگه تنها نیست !
جویی: اوهوم .. که کار خوبی کردن هوم؟
من: ی..یاااا چ..چیه؟ چرا اون طوری نگاه میکنی؟
جویی: میخوایی یه بچه دیگه ؟
من: هرطور تو راحت باشی عزیزم من مجبور نمیکنم!
جویی: وقتی به این فکر میکنم روزی که ما نباشیم سانی خیلی تنها میشه ..
من: عجولانه تصمیم نگیر ! وقت زیاد داریم جویی !
دیگه چیزی نگفتیم سانی رو بردم کلاس جویی هم باهام بود ..
بعد از یه ساعت جویی و سانی باهم از کلاس اومدن بیرون منو توی ماشین منتظر بودم تا بیان سوار بشن .. اما یهو یه مرد سر تا پا مشکی رو تقریبا ۲۰۰ متری شون دیدم... به سرعت از ماشین اومدم بیرون ...
من: جویی !! .. بدو !
جویی با شُک نگاهم کرد به اون مرد علامت دادم .. جویی سانی رو بغل کرد و شروع کرد دویدن .. اون متوجه شد و دنبالشون کرد ... طاقت نگرفتم و رفتم و دستشو گرفتم و اوردم پیش خودم ...
یهو صدای تصادف اومد .. بی اختیار برگشتم و دیدم که بهش ماشین زد ... به ته جونگ ماشین زد ! ..
جویی: تهیونگ چرا وایستادی بیا بریم!
من: ج..جویی ماشین بهش زد !
جویی: چی؟
داشت جون میداد... واقعا ! خدا خواست که اون طوری از شرش خلاص بشیم! بعد از چند ثانیه دست و پاهاش شل شد و دیگه حرکتی نداشت !
جویی: مرد؟
من: جویی ! ... فکرشو میکردی اینطوری بمیره!؟
جویی: یعنی دیگه راحت شدیم تهیونگ؟
من: جویی... تا حالا از مردن یه نفر انقدر خوش حال نشده بودم!
حواسمون نبود سان ته داشت گریه میکرد ترسیده بود
بغلش کردم ...
من: پسرم .. پسر خوشگلم گریه نکن چیزی نیست! .. ایگو عین مامانت گریه میکنی!
#تهیونگ
از خواب بلند شدم .. جویی هنوز خواب بود سانی هم همینطور .. بلند شدم و روی پیشونی هردو شون بوس کردم و رفتم حموم و.. وقتی اومدم بیرون بیدار شده بودن ..
سان ته: اَبا ...
من: جونم ! زندگیم ! بیا بغل بابا ببینم !
دستامو باز کردم و اومد تو بغلم...
من: ایگو چه پسر خوش تیپی داریم ما !! ...
سان ته: اَبا ... خوبی؟
من: چرا خوب نباشم!؟ .. وقتی پسر به این خوشگلی دارم .. ایگو !
جویی: بسه بسه دیگه کم برا هم دلبری کنین .. برو سرتو خشک کن الان مریض میشی! ..
من: ایگو .. مامانت راست میگه ..
سانی رو گذاشتم زمین و به سرعت برق سرمو خشک کردم تا بتونم باهاش بازی کنم ..
داشتیم صبحانه میخوردیم!
من: جویی محض احتیاط امروز نمیرم کلاس .. کنسل کردم ! میخوام پیشت بمونم !
جویی: باشه هر طور راحتی... بهتر منم امروز خونه ام .. باهم میبریمش بیرون ..
من: باشه خودم میبرمتون کلاس .. اتفاقا جونگ کوک هم میبینم!!
جویی: راستی سومی حامله اس یه دختر دیگه میخوان بیارن !
من: واقعا؟ .. اونا کار خوبی کردن .. یونا دیگه تنها نیست !
جویی: اوهوم .. که کار خوبی کردن هوم؟
من: ی..یاااا چ..چیه؟ چرا اون طوری نگاه میکنی؟
جویی: میخوایی یه بچه دیگه ؟
من: هرطور تو راحت باشی عزیزم من مجبور نمیکنم!
جویی: وقتی به این فکر میکنم روزی که ما نباشیم سانی خیلی تنها میشه ..
من: عجولانه تصمیم نگیر ! وقت زیاد داریم جویی !
دیگه چیزی نگفتیم سانی رو بردم کلاس جویی هم باهام بود ..
بعد از یه ساعت جویی و سانی باهم از کلاس اومدن بیرون منو توی ماشین منتظر بودم تا بیان سوار بشن .. اما یهو یه مرد سر تا پا مشکی رو تقریبا ۲۰۰ متری شون دیدم... به سرعت از ماشین اومدم بیرون ...
من: جویی !! .. بدو !
جویی با شُک نگاهم کرد به اون مرد علامت دادم .. جویی سانی رو بغل کرد و شروع کرد دویدن .. اون متوجه شد و دنبالشون کرد ... طاقت نگرفتم و رفتم و دستشو گرفتم و اوردم پیش خودم ...
یهو صدای تصادف اومد .. بی اختیار برگشتم و دیدم که بهش ماشین زد ... به ته جونگ ماشین زد ! ..
جویی: تهیونگ چرا وایستادی بیا بریم!
من: ج..جویی ماشین بهش زد !
جویی: چی؟
داشت جون میداد... واقعا ! خدا خواست که اون طوری از شرش خلاص بشیم! بعد از چند ثانیه دست و پاهاش شل شد و دیگه حرکتی نداشت !
جویی: مرد؟
من: جویی ! ... فکرشو میکردی اینطوری بمیره!؟
جویی: یعنی دیگه راحت شدیم تهیونگ؟
من: جویی... تا حالا از مردن یه نفر انقدر خوش حال نشده بودم!
حواسمون نبود سان ته داشت گریه میکرد ترسیده بود
بغلش کردم ...
من: پسرم .. پسر خوشگلم گریه نکن چیزی نیست! .. ایگو عین مامانت گریه میکنی!
۱۴.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.