پارت ۲۰۲ رمان کت رنگی ( پایانی )
پارت ۲۰۲ رمان کت رنگی ( پایانی )
#تهیونگ
باهم رفتیم کافه و بستنی خوردیم ... یه عالمه تو شهر بازی بازی کردیم ! بهترین روز زندگیم بود! .. وقتی دبه دیشب فکر میکردم واقعا خیلی شب دردناکی بود .. اما حالا دیگه هیچ تهدیدی پسرم و همسرم رو دنبال نمی کنه! ...
من: جویی میگم اعضا رو دعوت کنیم یه رستوران سنتی ؟
جویی: چرا نکنیم !؟ .. میکنیم تهیونگ همه رو دعوت کن برای امشب !...
من: میگم امشب نه .. سانی خسته اس !.. اذیت میشه!
جویی: آه راست میگی خودتم همچین تعریفی نداری! دیشب اصلا خوابیدی؟
من: خب .. راستش نتونستم زیاد بخوابم .. اما الان خیلی خوبم! ... دیگه نگران نیستم !
جویی: بیا خودم تا خونه میرونم تو خسته ای !
نشست پشت فرمون !...
من و سانی که بغلم بود نشستیم جلو .. موهاشو نوازش میکردم .. و روی گردنش رو بوس میکردم ..
سانی: .. نتون قلقلکم میاد !
من: آخ ببخش سانی خسته اس من اذیت کردم!
خودمو اخمو کردم ببینم چیکار میکنه .. بعد از چند ثانیه دستشو گذاشت بین ابرو هام....
سانی: اَبا... اخم نکن ! ..
یهو یه بوس روی لپم گذاشت! .. ضربان قلبم به شدت رفت بالا .. دور گردنمو محکم گرفته بود... هنگ کرده بودم ! اولین بار بود اینطوری منو احساساتی میکنه! ... محکم به حدی که اذیت نشه بغلش کردم و آروم گریه میکردم .. از خوشحالی 😭💜 ... جویی متوجه اشک هام که بی مهابا روی دستم می ریخت شد ... زد کنار!!
جویی: تهیونگ ! ..
من: جویی ! .. میدونی من خیلی خوشبختم !🥺
جویی: تهیونگ بس کن سانی ناراحت میشه !
من: دوستون دارم !❤ .. قلبم دیگه تحمل اینقدر عشق و محبت شمارو نداره ! ... قلبم داره می ترکه! ..
جویی: اگه یه دختر داشتی چیکار میکردی تهیونگ شی!
من: اون موقع دیگه سر کار نمی رفتم و همش باهاش بازی میکردم !
جویی: پس باید دیگه با کارت خداحافظی کنی !😌
من: ج..جویی!😳 .. مطمئنی؟
جویی: من یه دختر میخوام تهیونگ ! یه دختر که بعد ها دلسوز پسرمون باشه!...
من: جویی! .. 😑💖❤
پایان !!! _____
#تهیونگ
باهم رفتیم کافه و بستنی خوردیم ... یه عالمه تو شهر بازی بازی کردیم ! بهترین روز زندگیم بود! .. وقتی دبه دیشب فکر میکردم واقعا خیلی شب دردناکی بود .. اما حالا دیگه هیچ تهدیدی پسرم و همسرم رو دنبال نمی کنه! ...
من: جویی میگم اعضا رو دعوت کنیم یه رستوران سنتی ؟
جویی: چرا نکنیم !؟ .. میکنیم تهیونگ همه رو دعوت کن برای امشب !...
من: میگم امشب نه .. سانی خسته اس !.. اذیت میشه!
جویی: آه راست میگی خودتم همچین تعریفی نداری! دیشب اصلا خوابیدی؟
من: خب .. راستش نتونستم زیاد بخوابم .. اما الان خیلی خوبم! ... دیگه نگران نیستم !
جویی: بیا خودم تا خونه میرونم تو خسته ای !
نشست پشت فرمون !...
من و سانی که بغلم بود نشستیم جلو .. موهاشو نوازش میکردم .. و روی گردنش رو بوس میکردم ..
سانی: .. نتون قلقلکم میاد !
من: آخ ببخش سانی خسته اس من اذیت کردم!
خودمو اخمو کردم ببینم چیکار میکنه .. بعد از چند ثانیه دستشو گذاشت بین ابرو هام....
سانی: اَبا... اخم نکن ! ..
یهو یه بوس روی لپم گذاشت! .. ضربان قلبم به شدت رفت بالا .. دور گردنمو محکم گرفته بود... هنگ کرده بودم ! اولین بار بود اینطوری منو احساساتی میکنه! ... محکم به حدی که اذیت نشه بغلش کردم و آروم گریه میکردم .. از خوشحالی 😭💜 ... جویی متوجه اشک هام که بی مهابا روی دستم می ریخت شد ... زد کنار!!
جویی: تهیونگ ! ..
من: جویی ! .. میدونی من خیلی خوشبختم !🥺
جویی: تهیونگ بس کن سانی ناراحت میشه !
من: دوستون دارم !❤ .. قلبم دیگه تحمل اینقدر عشق و محبت شمارو نداره ! ... قلبم داره می ترکه! ..
جویی: اگه یه دختر داشتی چیکار میکردی تهیونگ شی!
من: اون موقع دیگه سر کار نمی رفتم و همش باهاش بازی میکردم !
جویی: پس باید دیگه با کارت خداحافظی کنی !😌
من: ج..جویی!😳 .. مطمئنی؟
جویی: من یه دختر میخوام تهیونگ ! یه دختر که بعد ها دلسوز پسرمون باشه!...
من: جویی! .. 😑💖❤
پایان !!! _____
۱۶.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.