پارت ۲۰۰ رمان کت رنگی
پارت ۲۰۰ رمان کت رنگی
#تهیونگ
چیزی از گلوم پایین نمی رفت... هزاران فکر توی سرم میومد ! فکر اینکه به پسرم صدمه بزنه یا جویی رو دوباره ازم بگیره داشت دیوونه ام میکرد !
جویی: تهیونگ ضعیف نباش ! ... تو دیگه اون تهیونگ ضعیف قبلا نیستی درسته؟
من: جویی !...
جویی: میدونی هرچی رو که یادم بره اون گریه هاتو وقتی منو گرفته بود هیچ وقت یادم نمی ره تهیونگ ! .. من ازت هیچ وقت ناراحت نشدم چون دستای تورو هم بسته بود... تو نمیتونستی کاری بکنی!
من: جویی .. میترسم! .. دوباره..اگه ...
یهو دستامو گرفت و با دست راستش روی صورتم کشید
جویی: تهیونگا ... نترس باش ! .. من بهت قول میدم ! نمیزارم اتفاقی واسه پسرمون بیوفته ! ..
دستشو گرفتم و نوازش کردم و لبامو روی دستش گذاشتم... چشمامو بستم و آرامش باور نکردنی بهم داد...
یهو صدای سانی از اتاق اومد .. با بدو رفت سراغش
سان ته: اُما... اهع😭
جویی: چیزی نیست مامانی اینجاس قربونت برم
بی اختیار زدمش کنار
من: جویی خودم میخوابونم پسر خوشگلمو ... تو خسته ای برو بخواب !
جویی: اما تو هنوز غذات رو نخوردی !!
من: اول غذای روحمو تامین کنم .. بعد همه چیز درست میشه ! ...
سان ته رو بغل کردم و آروم میکردم. بهترین آرامش دنیا بود ... اصلا افکار پریشونم انگار پاک شدن .. دلم میخواست باهاش بازی کنم اما خوابش میومد ! ...
#جویی
بغلش کرده بود و می چرخید توی اتاق .. جونگ کوک راست میگفت .. باید ازش ممنون باشم که بهم گفت ...
سان ته رو گذاشت توی تخت و از اتاق اومد بیرون ..
تهیونگ: جویی نمیتونم غذا بخورم !
دستشو گرفتم و گذاشتمش پشت میز ناهار خوری
من: باید بخوری ! فهمیدی؟
رو به روش نشستم و تا آخر شو خورد
باهم رفتیم و خوابیدیم ... منو محکم بغل کرده بود ... هیچی نگفتم تا خوابش برد .. منم خوابیدم اما دوساعت بعد با صدای ناله از خواب بیدار شدم .. داشت خواب میدید و یه عالمه عرق کرده بود ...
من: تهیونگ ! .. تهیونگ عزیزم ! زندگیم ! بیدار شو ..
یهو بلند شد
تهیونگ: جویی ... !
من: تهیونگ .. چیزی نیست خواب دی...
یهو منو محکم بغل کرد .. و افتاد گریه !
من: ت..تهیونگ ! فقط خواب دیدی ! گریه نکن !...
تهیونگ: نفسم ! .. چیزیت نشده؟😭
من: تهیونگ ! ... من خوبم .. آروم باش .. قلبت ! خیلی تند میزنه
منو از خودش جدا کرد و لباشو روی لبام گذاشت و جدا شد و موهامو نوازش میکرد ..
تهیونگ: خداروشکر خواب بود !...
من: اینطوری خودتو نابود میکنی تهیونگ ! ..
تهیونگ: برام خیلی عزیزی ! .. خیلی به حدی که فکرش رو نمیکنی !
من: میدونم حالا بخواب !... نه وایسا برات آب بیارم ..
تهیونگ: نه .. نرو چیزی نمیخوام !... فقط کمکم کن بخوابم ..
بیدار موندم تا بخوابه ! .. بعد از نیم ساعت بالاخره خوابید !
#تهیونگ
چیزی از گلوم پایین نمی رفت... هزاران فکر توی سرم میومد ! فکر اینکه به پسرم صدمه بزنه یا جویی رو دوباره ازم بگیره داشت دیوونه ام میکرد !
جویی: تهیونگ ضعیف نباش ! ... تو دیگه اون تهیونگ ضعیف قبلا نیستی درسته؟
من: جویی !...
جویی: میدونی هرچی رو که یادم بره اون گریه هاتو وقتی منو گرفته بود هیچ وقت یادم نمی ره تهیونگ ! .. من ازت هیچ وقت ناراحت نشدم چون دستای تورو هم بسته بود... تو نمیتونستی کاری بکنی!
من: جویی .. میترسم! .. دوباره..اگه ...
یهو دستامو گرفت و با دست راستش روی صورتم کشید
جویی: تهیونگا ... نترس باش ! .. من بهت قول میدم ! نمیزارم اتفاقی واسه پسرمون بیوفته ! ..
دستشو گرفتم و نوازش کردم و لبامو روی دستش گذاشتم... چشمامو بستم و آرامش باور نکردنی بهم داد...
یهو صدای سانی از اتاق اومد .. با بدو رفت سراغش
سان ته: اُما... اهع😭
جویی: چیزی نیست مامانی اینجاس قربونت برم
بی اختیار زدمش کنار
من: جویی خودم میخوابونم پسر خوشگلمو ... تو خسته ای برو بخواب !
جویی: اما تو هنوز غذات رو نخوردی !!
من: اول غذای روحمو تامین کنم .. بعد همه چیز درست میشه ! ...
سان ته رو بغل کردم و آروم میکردم. بهترین آرامش دنیا بود ... اصلا افکار پریشونم انگار پاک شدن .. دلم میخواست باهاش بازی کنم اما خوابش میومد ! ...
#جویی
بغلش کرده بود و می چرخید توی اتاق .. جونگ کوک راست میگفت .. باید ازش ممنون باشم که بهم گفت ...
سان ته رو گذاشت توی تخت و از اتاق اومد بیرون ..
تهیونگ: جویی نمیتونم غذا بخورم !
دستشو گرفتم و گذاشتمش پشت میز ناهار خوری
من: باید بخوری ! فهمیدی؟
رو به روش نشستم و تا آخر شو خورد
باهم رفتیم و خوابیدیم ... منو محکم بغل کرده بود ... هیچی نگفتم تا خوابش برد .. منم خوابیدم اما دوساعت بعد با صدای ناله از خواب بیدار شدم .. داشت خواب میدید و یه عالمه عرق کرده بود ...
من: تهیونگ ! .. تهیونگ عزیزم ! زندگیم ! بیدار شو ..
یهو بلند شد
تهیونگ: جویی ... !
من: تهیونگ .. چیزی نیست خواب دی...
یهو منو محکم بغل کرد .. و افتاد گریه !
من: ت..تهیونگ ! فقط خواب دیدی ! گریه نکن !...
تهیونگ: نفسم ! .. چیزیت نشده؟😭
من: تهیونگ ! ... من خوبم .. آروم باش .. قلبت ! خیلی تند میزنه
منو از خودش جدا کرد و لباشو روی لبام گذاشت و جدا شد و موهامو نوازش میکرد ..
تهیونگ: خداروشکر خواب بود !...
من: اینطوری خودتو نابود میکنی تهیونگ ! ..
تهیونگ: برام خیلی عزیزی ! .. خیلی به حدی که فکرش رو نمیکنی !
من: میدونم حالا بخواب !... نه وایسا برات آب بیارم ..
تهیونگ: نه .. نرو چیزی نمیخوام !... فقط کمکم کن بخوابم ..
بیدار موندم تا بخوابه ! .. بعد از نیم ساعت بالاخره خوابید !
۱۶.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.