پارت ۱۴
پارت ۱۴
فلش بک ده سال پیش
سوبین عصبی وارد خونه شد و به سمت اتاق تابلو های نقاشیش رفت ، همین که وارد اتاق شد صدای
شکستن چند تا چیز و داد و فریاد هاش توی خونه پیچید .. خانم چوی با نگرانی پرسید :
خانم چوی : چرا اینکار میکنه ؟ چیشده ؟
آقای چوی پوزخندی زد وگفت :
آقای چوی : من باهاش حرف میزنم
کتابش رو کنار گذاشت و بعد از در آور دن عینکش و گذاشتنش روی کتاب به سمت اتاق رفت ، آروم
وارد ش شد و پرسید :
آقای چوی : چیشده پسرم ؟ چرا داری نقاشی هاییکه باکلی زحمتکشیدی و دوستشون داری رو
خراب میکنی ؟
سوبین تابلوی نقاشیه توی دستش رو فشرد و در حالی که نفس نفس میزد با لحن عصبی ایگفت :
سوبین : بهم خیانتکرد ... اون.. اون عوضی بهم خیانتکرد ..در حالیکه بهم قول داده بود ...
آقای چوی : کی ؟
سوبین : کیبوم
آقای چوی : آیگوو... پس بالخره بهت ثابت شدکه نباید گول بقیه رو بخوری ، حتی اگه مثل یه دوست
به نظر برسن ...
سوبین : میخوام ...میخوام انتقام بگیرم
آقای چوی لبخندی زد وگفت :
آقای چوی : تو میتونی ... تو قدرتش رو داری پسرم ، اونقدر قدرتمندیکه میتونی همین االنکیبوم و
خانواده ش رو به خاک سیاه بشونی ...
آروم دور سوبین چرخید وپشت سرش قرار گرفت ، دستش ر و گذاشت روی شونه ش ... خم شد وکنار
گوشش با صدای آرومی زمزمه کرد :
آقای چوی : فقطکافیه بی رحم باشی پسرم ...اونوقته که ..... پادشاهی میکنی ....
پایان فلش بک
فلش بک ده سال پیش
سوبین عصبی وارد خونه شد و به سمت اتاق تابلو های نقاشیش رفت ، همین که وارد اتاق شد صدای
شکستن چند تا چیز و داد و فریاد هاش توی خونه پیچید .. خانم چوی با نگرانی پرسید :
خانم چوی : چرا اینکار میکنه ؟ چیشده ؟
آقای چوی پوزخندی زد وگفت :
آقای چوی : من باهاش حرف میزنم
کتابش رو کنار گذاشت و بعد از در آور دن عینکش و گذاشتنش روی کتاب به سمت اتاق رفت ، آروم
وارد ش شد و پرسید :
آقای چوی : چیشده پسرم ؟ چرا داری نقاشی هاییکه باکلی زحمتکشیدی و دوستشون داری رو
خراب میکنی ؟
سوبین تابلوی نقاشیه توی دستش رو فشرد و در حالی که نفس نفس میزد با لحن عصبی ایگفت :
سوبین : بهم خیانتکرد ... اون.. اون عوضی بهم خیانتکرد ..در حالیکه بهم قول داده بود ...
آقای چوی : کی ؟
سوبین : کیبوم
آقای چوی : آیگوو... پس بالخره بهت ثابت شدکه نباید گول بقیه رو بخوری ، حتی اگه مثل یه دوست
به نظر برسن ...
سوبین : میخوام ...میخوام انتقام بگیرم
آقای چوی لبخندی زد وگفت :
آقای چوی : تو میتونی ... تو قدرتش رو داری پسرم ، اونقدر قدرتمندیکه میتونی همین االنکیبوم و
خانواده ش رو به خاک سیاه بشونی ...
آروم دور سوبین چرخید وپشت سرش قرار گرفت ، دستش ر و گذاشت روی شونه ش ... خم شد وکنار
گوشش با صدای آرومی زمزمه کرد :
آقای چوی : فقطکافیه بی رحم باشی پسرم ...اونوقته که ..... پادشاهی میکنی ....
پایان فلش بک
۳.۸k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.