پارت ۱۳
پارت ۱۳
یونجون : تا حاال سعیکردی به جوریکه خودت دوست داری زندگیکنی فکرکنی ؟ چجوری بود ؟
مثل جوری که االن زندگی میکنی ؟
سرش رو به دو طرف تکون داد وگفت :
یونجون : نه ، چرا ؟ چون تو داری جوری زندگی میکنیکه پدرت میخواد .... تو هیچ حق انتخابی نداری
چوی سوبین ...تو میترسی ...میترسی از اینکه مقابل پدرت بایستی ... برای همین هر چیکه گفت رو
قبول میکنی و انجام میدی .... شاید در ظاهر آزاد ترین آدم دنیا به نظر برسی ولی هنوزم یه آدم ضعیفی
چرا ؟
کنار گو شش زمزمه کرد :
یونجون : چون تو در مقابل پدرت درست مثل یه پاپیه کوچولو حرف گوش کن میشی و پارس کردنت
واسه ی چهار تاموشکثیفه ...
عقب اومد و پرسید :
یونجون : حاال به نظرت اگه امشب اون بالییکه دلت میخواد سر من بیاری ... تو بیشتر ضرر میکنی یا
من ؟ ... من که پدر و مادری ندارم ... دقیقا دارم جوری ام زندگی میکنم که دلم میخواد ، هیچکس ازم
بدش نمیاد و نمیترسه .. وحتی اگه توامشب بالیی سرم بیاری برام مهم نیست ... چون من توییکه باهام
همچین کاری کردی رو کثیف تر و آسیب دیده تر از خودم که بهش تجاوزشده میدونم ... تو هر چند
بارم که اینکار رو باهام بکنی بازم تا وقتیکه طرز فکرم اینجوریه نمیتونی منو نابودکنی چوی سوبین ...
سوبین گیج شده بود ، باید این بار هم مثل هر دفعه پا میگذاشت روی احساساتش و به یونجون تجاوز
می کرد یا با اون ابهت و قدرتش در مقابل یه پسر ساده و ضعیف تسلیم میشد و به حرف هاش گوش
میداد ؟ باید غرور و پدرش رو انتخاب میکرد یا احساسات و انسانیتش رو ؟...
شاید ظاهرش یه پسر سرد و مغرور رو نشون میداد که مثل پدرش بی رحمه و از همین سن بیست و دو
سالگی داره کم کم شرکت ر و به دست میگیره ولی سوبین دقیقا چیزی بودکه یونجون فهمیده بود ...
و اون لحظه روزی رو به یاد آورد که تسلیم پدرش شد ، اون هم یه زمانی مثل یونجون شجاع و نترس بود
و حتی به پدرش گفته بود که میخواد یه نقاش شه و با وجود هوش زیادش عالقه ای به کار توی شرکت
پدرش نداره
اون هر روز با دوست هاش کالس نقاشی می رفت و پدرش خوب میدونست یکی از دوست های سوبین
به اسم کیبوم باعث میشه که او ن جرعت پیدا کنه توی روش بایسته پس مستقیما رفت سراغ کیبوم و با
تهدید کردنش کاری کرد که به سوبین خیانت کنه
پدر ش مرد باهوشی بود ، با اینکه میتونست بی سر و صدا کیبوم رو بفرسته یه جای دور که دیگه کنار
سوبین نباشه ولی این کار رو نکرد چون میدونست این موضوع باور های پسرش رو تغیر نمیده
پس با مجبور کردن کیبوم به خیانت به پسرش باورهای سوبین رو نابودکرد ..
یونجون : تا حاال سعیکردی به جوریکه خودت دوست داری زندگیکنی فکرکنی ؟ چجوری بود ؟
مثل جوری که االن زندگی میکنی ؟
سرش رو به دو طرف تکون داد وگفت :
یونجون : نه ، چرا ؟ چون تو داری جوری زندگی میکنیکه پدرت میخواد .... تو هیچ حق انتخابی نداری
چوی سوبین ...تو میترسی ...میترسی از اینکه مقابل پدرت بایستی ... برای همین هر چیکه گفت رو
قبول میکنی و انجام میدی .... شاید در ظاهر آزاد ترین آدم دنیا به نظر برسی ولی هنوزم یه آدم ضعیفی
چرا ؟
کنار گو شش زمزمه کرد :
یونجون : چون تو در مقابل پدرت درست مثل یه پاپیه کوچولو حرف گوش کن میشی و پارس کردنت
واسه ی چهار تاموشکثیفه ...
عقب اومد و پرسید :
یونجون : حاال به نظرت اگه امشب اون بالییکه دلت میخواد سر من بیاری ... تو بیشتر ضرر میکنی یا
من ؟ ... من که پدر و مادری ندارم ... دقیقا دارم جوری ام زندگی میکنم که دلم میخواد ، هیچکس ازم
بدش نمیاد و نمیترسه .. وحتی اگه توامشب بالیی سرم بیاری برام مهم نیست ... چون من توییکه باهام
همچین کاری کردی رو کثیف تر و آسیب دیده تر از خودم که بهش تجاوزشده میدونم ... تو هر چند
بارم که اینکار رو باهام بکنی بازم تا وقتیکه طرز فکرم اینجوریه نمیتونی منو نابودکنی چوی سوبین ...
سوبین گیج شده بود ، باید این بار هم مثل هر دفعه پا میگذاشت روی احساساتش و به یونجون تجاوز
می کرد یا با اون ابهت و قدرتش در مقابل یه پسر ساده و ضعیف تسلیم میشد و به حرف هاش گوش
میداد ؟ باید غرور و پدرش رو انتخاب میکرد یا احساسات و انسانیتش رو ؟...
شاید ظاهرش یه پسر سرد و مغرور رو نشون میداد که مثل پدرش بی رحمه و از همین سن بیست و دو
سالگی داره کم کم شرکت ر و به دست میگیره ولی سوبین دقیقا چیزی بودکه یونجون فهمیده بود ...
و اون لحظه روزی رو به یاد آورد که تسلیم پدرش شد ، اون هم یه زمانی مثل یونجون شجاع و نترس بود
و حتی به پدرش گفته بود که میخواد یه نقاش شه و با وجود هوش زیادش عالقه ای به کار توی شرکت
پدرش نداره
اون هر روز با دوست هاش کالس نقاشی می رفت و پدرش خوب میدونست یکی از دوست های سوبین
به اسم کیبوم باعث میشه که او ن جرعت پیدا کنه توی روش بایسته پس مستقیما رفت سراغ کیبوم و با
تهدید کردنش کاری کرد که به سوبین خیانت کنه
پدر ش مرد باهوشی بود ، با اینکه میتونست بی سر و صدا کیبوم رو بفرسته یه جای دور که دیگه کنار
سوبین نباشه ولی این کار رو نکرد چون میدونست این موضوع باور های پسرش رو تغیر نمیده
پس با مجبور کردن کیبوم به خیانت به پسرش باورهای سوبین رو نابودکرد ..
۳.۵k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.