خاطرات یک آرمی فصل پارت

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴1




" پیام بازرگااانی!! صوری، یه مسئله ای هست باید بهتون بگم😂 شما این رو پیام بازرگانی فیک در نظر بگیرید:|💔 بخدا منبع درآمد میشه برام! لابه لای همینا پیج معرفی کنم و اینا! ها؟ خوب میشه نه؟ حالا اینارو بیخی! بریم سراغ اصل قضیه، خب گایز من رفتم و پارت های قبلی خاطرات یک آدمی رو خوندم! یعنی از همون فصل ۳ تا اینجا! کیف می‌کنید؟ هم نویسنده‌ام هم ریدر😂💔 و خدایی جرررررر خوردم از خنده! آخه من هر وقت ک پارت می‌نویسم، خودم زیاد نمی‌خونم یعنی اصلاً نمی‌خونم همین‌جوری ازش می‌گذرم و میرم و وقتی پریدم تو فصل ۴ از خنده گوشیمو گاز می‌گرفتم😂😂😂 به پارت آخر رسیدم خواستم تو کامنت بنویسم پارت بعدی ک فهمیدم خودم نویسنده‌ام پارت های بعدو خودم می‌دونم😂🤙🏻💔 خلاصه، خیلی باحال بودن و من چقدر طرز نوشتن اون زمانم رو دوس داشتم! الان دیگه بنظرم خاطرات یک آرمی دپ شده و اینا بخاطره این کشمکش ها بین وانیا و اعضائه! ولی ما دیگه بیشتر از این به این بحثا ادامه نمی‌دیم! من دوست دارم از خنده جر بخورید! پس برگردیم سر اون فیک کاملاً طنز خودمون! دیگه هیچ متن دپی توی پارت ها نمی‌نویسم! این فیک باید ثبات داشته باشهههه! ای بابا... حالا برید دیگه برید به پارتتون برسید! خب برید دیگه چرا هنوز اینجایین؟:| بابا برو دیگههههه! اه🚶🏻‍♀️)



از دید وانیا (همون نقش اصلی خل وضعمون!)




دست لیسا رو کشوندم و آوردمش تو اتاق . گایز فکره بد نکنید! ما کاره خاصی تو اتاق نمی‌کنیمااا! به قرآن مجید اومدم بهش لباس بدم! جاست لباس ...
- خب این لباسای غیر اسلامیت رو دربیار و به جاش این چیزایی ک رو تخت انداختم و بپوش!
- وانی من واقعاً نمی‌خوام بمونم!
- تعارف ممنوع! تو خیلی هم غلط می‌کنی نمونی ...
- وانیا من واقعاً اینجا معذبم!
- بابا هفت تا پسرن از خودمونن! نترس کاریت ندارند انقدر گل و آقا و...
- نه آقا من میرم!
- بشین، بشین! میری ک چی بشه؟ اون یارو پیدات کنه؟
- بابا من ک فراری نیستم! مگه گروگان گرفته منو؟
- مگه نگرفته؟!
- نههههه! ببین این بردار دوستم بود بگو خب؟
- خب؟
- یکی از فن های دو آتیشه ام بود و می‌خواست منو از نزدیک ببینه... بخاطره دوستم نتونستم روشو زمین بندازم. برای همین درخواست شام پسره رو قبول کردم. ولی خب، بخاطر لکنت زبان و حرفای بی ربطش سر قرار بدجوری جوصلم سر رفت و به عالم و آدم همچنین خودم، فحش می‌دادم! همین ... من میرم.


دیدگاه ها (۷۰)

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴۲- همین ... من میرم.- اه لیسا، صب...

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴۳من چرا از ساعتای دو به بعد مغز گ...

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴۰از دید نیکیلیوان آبم رو سر کشیدم...

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۳۹بی هوا در رو باز کردم که با صحنه...

سلام خوشگلا من فیک نویسم خوشحال میشم منو حمایت کنید یه توضی...

°~°

خب گایز ببینید برای اینکه مامانم نفهمه ویس نصبیدم شبا نصب می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط