خاطرات یک آرمی فصل پارت

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴۲




- همین ... من میرم.
- اه لیسا، صبر کن!
تا دم در دنبالش رفتم ولی دیگه نبود! چه زود غیب شد. با چه سرعتی رفت دقیقاً؟ والا سونیک هم که بود انقدر زود غیب نمی‌شد! در رو بستم و پوکر بهش نگاه کردم. خداااا باز ریدممممم اونم با "ر" دسته دار! خدا منو محو کنه از این زمین! من روم میشه تو صورت اعضا نکاه کنم؟! وااایییی تهیونگو بگو ... بهش قول داده بودم!
الان چه غلطی کنم؟ یعنی چی چه غلطی کنم؟ ساعت ۲ شبه میرم کپ مرگمو میذارم دیگه! پس ته چی؟ خب ته، ته... اهههه باشه میرم پیش اون اصن!
جلوی در اتاق تهیونگ وایسادم. خب الان باید در بزنم؟ در چیه؟ آدم باید مثله گاو سرشو بندازه پایین بره داخل ب من چه که توی موقعیت بدی قرار داره؟ می‌خواسته قرار نداشته باشه!
در رو با شتاب باز کردم ک دیدم ته روی تخت خوابیده و سرش تو گوشیشه.
با تعجب به من نگاه کرد و بعد از کسری از ثانیه اخم کرد و روشو برگردوند.
اوخییی، مثلاً قهر کرده پسر قشنگم!
خب من چی‌کار کنم؟ باید برم نازشو بکشم؟ واا... مگه دختره؟ می‌دونین می‌خوایم چی کار کنم؟ الان مثلاً قهر کرده نه؟ کاری می‌کنم بدون دخالت خودم، خودش عذرخواهی کنه. حالا درسته کار بدی نکرده و اینا... ولی آقا دوس دارم! عشقم میکشه! مشکلیه؟! (به ریدرهامون احترام بذار) تینی حرف نزنی نمی‌گن ستونی! (مگه لالی نبود؟) من خلاقیتم بالاست تغییرش میدم! بفرمایید؟ دیگه؟ (هیچی بابا با تو هم نمیشه دو کلوم حرف زد.)
بی تفاوت به حضور تهیونگ حوله‌ی خود تهیونگ رو برداشتم.
با پر رویی تمام در حموم را باز کردم و به داخل آن رفتم، و تهیونگ مانند پسری زجر دیده از تعجب به خود می‌پیچید و می‌جستید... چیزه، چیزه اشتب شد! می‌مُردید. بد شد دوباره؟ بابا من ادبیاتم ضعیفه خودتون یه چیزی جور کنید دیگع! اه...
خلاصه در حمام فوق لوکس کیم تهیونگ، بدن را شسته و تمیز نمودم. حوله را به خود پیچیدم و بخارهای آب را در حمام تنها گذاشتم.
تهیونگ هنوز با تعجب به من می‌نگاهید. و من با پر رویی تمام به او نمی‌نگاهیدم. سشوار را برداشته و موهای خویش را سشوار و شانه نمودم.
و تهیونگ نیز به من خیره بود.
"آنه، تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشم هایت در پشت پرده‌ های مه آلود اندوه و ..."
بابا چرا زدم تو فاز آنشرلی؟ من چرا از ساعتای دو به بعد مغز گرامی را به رد دادن می سِپارم؟ نه، واقعاً چرا؟



دیدگاه ها (۳۹)

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴۳من چرا از ساعتای دو به بعد مغز گ...

سلام گایز چطورین؟ امیدوارم توی این ایام امتحانا خوب و موفق ب...

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴1" پیام بازرگااانی!! صوری، یه مسئ...

خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴۰از دید نیکیلیوان آبم رو سر کشیدم...

#تناسخ_یک_مافیاPart:11 ات: وایییی خیلی نگرانم یعنی ر.ا کجا ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط