خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴۰
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۴۰
از دید نیکی
لیوان آبم رو سر کشیدم و روی میز گذاشتم.
- آخیش، چه آبش خوشمزه بود.
جین: میگم نامجون؟
نامجون: بله؟
جین: میدونی وقتی دو فایل با حجم کیلوبایت و مگابایت باهم ازدواج کنند حاصلشون چی میشه؟
نامجون: هعیییی
جین: میدونی چی میشه؟
نامجون: نه نمیدونم چی میشه!
جین: میشه گیگابایت *یاع، یاع، یاع*
جیمین: به شدت بی مزه و بی ربط!
شوگا: قبول دارم!
- میگم گایز!
کوک: بلی؟
- نظرتون چیه امشب که وانیا و ته نیستند یه کار باحال انجام بدیم؟
هوپ: چه کاره باحالی انجام بدیم؟
- خب ببینید...
زنگ خونه به صدا در اومد.
جین: اه، اومدند.
کوک: نباید الان میومدن!
شوگا: باباااا ول کنید.
در خونه رو باز کردم و به وانیا بر خوردم.
با اخم نگام کرد و گفت:
- ببین، دور و برِ دوست دختر سابق من بپلکی لهت میکنم!
با تعجب گفتم:
- مگه تو دوست دختر داشتی؟!
- بنده خیلی چیزها داشتم که برات غیر قابل درک اند.
خواستم جوابشو بدم که به چهرهی آشنایی رسیدم.
- لالیسا مانوباااان؟!
- ایش، برو کنار.
وانیا دست لالیسا رو گرفت و آورد داخل.
اعضا با تعجب به لیسا نگاه کردن و لیسا هم به اون ها!
بخدا کم مونده بود چشماشون ۷ تا بشه از تعجب! در این حد بود اوضاع! منم که اصن حرفشو نزن .
- خب، لالیسا یه چند مدت مهمون ماست. تو اتاق من میخوابه، با من میگرده، با من میخوره، با من حرف میزنه و... روش غیرت خاصی دارم. از دو متریش بیشتر نزدیکش بشید کلهتون رو کله پاچه میکنم! صبحم با نون و سبزی میزنم به بدن! خب، اعتراضی هست؟
اعضا همچنان با دهن باز به وانیا و لیسا نگاه میکردن.
ته هم اومد و بدون سلام یا چیزی با اخم رفت سمت اتاقش .
خدااا، چه شبی بوده و ما حضور نداشتیم
از دید نیکی
لیوان آبم رو سر کشیدم و روی میز گذاشتم.
- آخیش، چه آبش خوشمزه بود.
جین: میگم نامجون؟
نامجون: بله؟
جین: میدونی وقتی دو فایل با حجم کیلوبایت و مگابایت باهم ازدواج کنند حاصلشون چی میشه؟
نامجون: هعیییی
جین: میدونی چی میشه؟
نامجون: نه نمیدونم چی میشه!
جین: میشه گیگابایت *یاع، یاع، یاع*
جیمین: به شدت بی مزه و بی ربط!
شوگا: قبول دارم!
- میگم گایز!
کوک: بلی؟
- نظرتون چیه امشب که وانیا و ته نیستند یه کار باحال انجام بدیم؟
هوپ: چه کاره باحالی انجام بدیم؟
- خب ببینید...
زنگ خونه به صدا در اومد.
جین: اه، اومدند.
کوک: نباید الان میومدن!
شوگا: باباااا ول کنید.
در خونه رو باز کردم و به وانیا بر خوردم.
با اخم نگام کرد و گفت:
- ببین، دور و برِ دوست دختر سابق من بپلکی لهت میکنم!
با تعجب گفتم:
- مگه تو دوست دختر داشتی؟!
- بنده خیلی چیزها داشتم که برات غیر قابل درک اند.
خواستم جوابشو بدم که به چهرهی آشنایی رسیدم.
- لالیسا مانوباااان؟!
- ایش، برو کنار.
وانیا دست لالیسا رو گرفت و آورد داخل.
اعضا با تعجب به لیسا نگاه کردن و لیسا هم به اون ها!
بخدا کم مونده بود چشماشون ۷ تا بشه از تعجب! در این حد بود اوضاع! منم که اصن حرفشو نزن .
- خب، لالیسا یه چند مدت مهمون ماست. تو اتاق من میخوابه، با من میگرده، با من میخوره، با من حرف میزنه و... روش غیرت خاصی دارم. از دو متریش بیشتر نزدیکش بشید کلهتون رو کله پاچه میکنم! صبحم با نون و سبزی میزنم به بدن! خب، اعتراضی هست؟
اعضا همچنان با دهن باز به وانیا و لیسا نگاه میکردن.
ته هم اومد و بدون سلام یا چیزی با اخم رفت سمت اتاقش .
خدااا، چه شبی بوده و ما حضور نداشتیم
۱۳.۹k
۲۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.