رمان ماهک پارت 149
#رمان_ماهک #پارت_149
ماهک✍
بعد از خوردن شام به اتاق خواب رفتیم آرش یک راست رفت زیر پتو منم نشستم جلوی میز آرایش و موهامو شونه کردم بعد از تموم شدن کارم رفتم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی بازوی آرش و چیزی طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدیم سمیرا خانوم و مش رحمت برگشته بودن از دیدنشون واقعا خوشحال شدم سمیرا خانوم کلی بغلم کرد و قربون صدقم رفت منم از دیدنش اظهار خوشحالی کردم.
بعد از خوردن صبحانه آرش رفت سر کار من هم به اتاق مطالعه رفتم تا برای امتحان بعدی یعنی زیست شناسی درس بخونم.
ناهار را هول هولکی خوردم به اتاق برگشتم تا ادامه درسم رو بخونم با این که روز قبل هم حسابی خونده بودم اما تموم نمی شد و من فکرش هم نمی کردم که انقدر طول بکشه.
خسته سرم رو روی میز گذاشتم و چشام رو برای چند دقیقه بستم تا یکم مغزم استراحت کنه اما دیگه نفهمیدم چی شد.
با حس این که روی هوا معلقم چشمام رو باز کردم و دیدم که توی بغل آرشم و داره به سمت اتاق خواب می بردم بعد از این که گذاشتم روی تخت چشمام رو کامل باز کردم مهربون نگاهی بهم انداخت و گفت ت روی میز خوابت برده بود.
سری تکون دادم و گفتم آره از صبح مشغول خوندن زیست بودم اما تموم هم نشد خسته شدم گفتم یه کم استراحت کنم که انگار خوابم برده بود ساعت چنده الان.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت ساعت ۵ هست یک ساعت بخواب تا بیدارت کنم و بعد بخون معجزه نگاهی بهش انداختم و گفتم اگر تا شب تموم نشد چی مهربون چشماشو روی هم گذاشت و گفت نگران نباش تموم میشه تمومش میکنیم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
ماهک✍
بعد از خوردن شام به اتاق خواب رفتیم آرش یک راست رفت زیر پتو منم نشستم جلوی میز آرایش و موهامو شونه کردم بعد از تموم شدن کارم رفتم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی بازوی آرش و چیزی طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدیم سمیرا خانوم و مش رحمت برگشته بودن از دیدنشون واقعا خوشحال شدم سمیرا خانوم کلی بغلم کرد و قربون صدقم رفت منم از دیدنش اظهار خوشحالی کردم.
بعد از خوردن صبحانه آرش رفت سر کار من هم به اتاق مطالعه رفتم تا برای امتحان بعدی یعنی زیست شناسی درس بخونم.
ناهار را هول هولکی خوردم به اتاق برگشتم تا ادامه درسم رو بخونم با این که روز قبل هم حسابی خونده بودم اما تموم نمی شد و من فکرش هم نمی کردم که انقدر طول بکشه.
خسته سرم رو روی میز گذاشتم و چشام رو برای چند دقیقه بستم تا یکم مغزم استراحت کنه اما دیگه نفهمیدم چی شد.
با حس این که روی هوا معلقم چشمام رو باز کردم و دیدم که توی بغل آرشم و داره به سمت اتاق خواب می بردم بعد از این که گذاشتم روی تخت چشمام رو کامل باز کردم مهربون نگاهی بهم انداخت و گفت ت روی میز خوابت برده بود.
سری تکون دادم و گفتم آره از صبح مشغول خوندن زیست بودم اما تموم هم نشد خسته شدم گفتم یه کم استراحت کنم که انگار خوابم برده بود ساعت چنده الان.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت ساعت ۵ هست یک ساعت بخواب تا بیدارت کنم و بعد بخون معجزه نگاهی بهش انداختم و گفتم اگر تا شب تموم نشد چی مهربون چشماشو روی هم گذاشت و گفت نگران نباش تموم میشه تمومش میکنیم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵۲.۳k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.