〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕
〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕
#ᑭ𝖺𝗋𝗍_24
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
#آرسام
بغض سنگینم شکست و گریه ی بی صدام اوج گرفت..
با بسته شدن چشمای باران دنیا رو سرم خراب شد ..
وحشت زده تکونش دادم و اسمش رو فریاد زدم..
به اغوش کشیدمش و صدای گریه ام دل سنگو به درد میاورد..
هر چی تکونش میدادم جواب نمیداد و بیهوش شده بود بدنش خیلی سرد شده بود و وحشت تمام وجودم رو گرفته بود
با اومدن پرستارا نفس عمیقی کشیدم و اشکام رو پس زدم..
_بارانم مگه نمیگفتی مرد من نباید گریه کنه چرا خودت داری با رفتنت داری عذابم میدیییی...
منو از اتاق بیرون کردن و پرده ها رو کشیدند.
صدای زجه های مادر باران و گریه های پدرش بلند شده بود..
یهو سرم گیج رفت و دنیا دور سرم چرخید
روی زمین افتادم و کم کم همه چیز برام تیره و تار شد و از حال رفتم.....
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
#ᑭ𝖺𝗋𝗍_24
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
#آرسام
بغض سنگینم شکست و گریه ی بی صدام اوج گرفت..
با بسته شدن چشمای باران دنیا رو سرم خراب شد ..
وحشت زده تکونش دادم و اسمش رو فریاد زدم..
به اغوش کشیدمش و صدای گریه ام دل سنگو به درد میاورد..
هر چی تکونش میدادم جواب نمیداد و بیهوش شده بود بدنش خیلی سرد شده بود و وحشت تمام وجودم رو گرفته بود
با اومدن پرستارا نفس عمیقی کشیدم و اشکام رو پس زدم..
_بارانم مگه نمیگفتی مرد من نباید گریه کنه چرا خودت داری با رفتنت داری عذابم میدیییی...
منو از اتاق بیرون کردن و پرده ها رو کشیدند.
صدای زجه های مادر باران و گریه های پدرش بلند شده بود..
یهو سرم گیج رفت و دنیا دور سرم چرخید
روی زمین افتادم و کم کم همه چیز برام تیره و تار شد و از حال رفتم.....
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
۱.۱k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.