part
part:6
جیمین سعی میکرد با مطمئنترین لحن ممکن سوالش رو بپرسه تا جواب مثبت رو بگیره. انتظارش رو نداشت که یوری موافقت کنه اونم بعد از کاری که شب قبل انجام داده بود.
- باشه، اما فقط امشب.
یوری خودش هم نمیدونست چرا قبول کرده یک فرد غریبه رو به خونش راه داده. اما اون حسی که در کنار اون پسر وجودش رو پر از آرامش میکرد دوست داشت. نمیتونست جلوی خودش رو دربرابرش بگیره.
جیمین درحالی که به سمت یوری قدم برمیداشت رضایتش رو بیان کرد.
- خوبه، میتونم بهت کمک کنم وسایلت رو جمع کنی.
- اونقدر وسیله ندارم که نیاز به کمک داشته باشم اما ممنونم.
بعد هر دو وارد خونه شدند و یوری همین که چراغ رو روشن کرد با دیدن خونه که تفاوتی با خونهای که توش بمب ترکیده باشه نداشت، دستش رو جلوی چشمهای جیمین گرفت.
- چیکار داری میکنی؟
- فقط- فقط یکم خونه به هم ریختست نگاه نکن تا جمع و جورش کنم باشه؟
جیمین سرش رو تکون داد و یوری به سرعت شروع به دووین تو خونه نسبتا کوچیکش کرد. لباسهایی که روی کاناپه و زمین ریخته بود رو با یک دست و ظرفها و لیوان رو با یک دست جمع میکرد و با یک پرتاب خوب لباسها رو داخل اتاق انداخت و درش رو بست. اونقدری فکرش درگیر این بود که هر چه زودتر خونه رو تمیز کنه به جیمین که با لبخندی بهش نگاه میکرد اصلا توجهی نداشت. پسر خیلی سعی کرده بود به حرف یوری گوش بده اما تصور یوری هول کرده، واقعا براش وسوسه انگیز بود. یوری وسط خونه ایستاد و با نگاهی کل خونه برانداز کرد و هم زمان که که بر میگشت تا به جیمین بگه میتونه چشمهاش رو باز کنه، با دیدن باز بودنشون اخمی ساختگی کرد.
- نبستیشون.
سوال نپرسیده بود و جیمین میتونست حتی برای اون لحن دستوری و اخمهاش تمام آسمون رو ستاره بارون کنه.
- صحنهای نبود که بخوام از دستش بدم.
جیمین تمام حرفهاش رو روراست میزد و یوری یه جورایی از این صراحت خوشش میومد.
- تنها زندگی میکنی؟
جیمین درحالی که روی کاناپه مینشست و خونه رو برانداز میکرد پرسید.
- اره، تنهام.
---------------------------
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
جیمین سعی میکرد با مطمئنترین لحن ممکن سوالش رو بپرسه تا جواب مثبت رو بگیره. انتظارش رو نداشت که یوری موافقت کنه اونم بعد از کاری که شب قبل انجام داده بود.
- باشه، اما فقط امشب.
یوری خودش هم نمیدونست چرا قبول کرده یک فرد غریبه رو به خونش راه داده. اما اون حسی که در کنار اون پسر وجودش رو پر از آرامش میکرد دوست داشت. نمیتونست جلوی خودش رو دربرابرش بگیره.
جیمین درحالی که به سمت یوری قدم برمیداشت رضایتش رو بیان کرد.
- خوبه، میتونم بهت کمک کنم وسایلت رو جمع کنی.
- اونقدر وسیله ندارم که نیاز به کمک داشته باشم اما ممنونم.
بعد هر دو وارد خونه شدند و یوری همین که چراغ رو روشن کرد با دیدن خونه که تفاوتی با خونهای که توش بمب ترکیده باشه نداشت، دستش رو جلوی چشمهای جیمین گرفت.
- چیکار داری میکنی؟
- فقط- فقط یکم خونه به هم ریختست نگاه نکن تا جمع و جورش کنم باشه؟
جیمین سرش رو تکون داد و یوری به سرعت شروع به دووین تو خونه نسبتا کوچیکش کرد. لباسهایی که روی کاناپه و زمین ریخته بود رو با یک دست و ظرفها و لیوان رو با یک دست جمع میکرد و با یک پرتاب خوب لباسها رو داخل اتاق انداخت و درش رو بست. اونقدری فکرش درگیر این بود که هر چه زودتر خونه رو تمیز کنه به جیمین که با لبخندی بهش نگاه میکرد اصلا توجهی نداشت. پسر خیلی سعی کرده بود به حرف یوری گوش بده اما تصور یوری هول کرده، واقعا براش وسوسه انگیز بود. یوری وسط خونه ایستاد و با نگاهی کل خونه برانداز کرد و هم زمان که که بر میگشت تا به جیمین بگه میتونه چشمهاش رو باز کنه، با دیدن باز بودنشون اخمی ساختگی کرد.
- نبستیشون.
سوال نپرسیده بود و جیمین میتونست حتی برای اون لحن دستوری و اخمهاش تمام آسمون رو ستاره بارون کنه.
- صحنهای نبود که بخوام از دستش بدم.
جیمین تمام حرفهاش رو روراست میزد و یوری یه جورایی از این صراحت خوشش میومد.
- تنها زندگی میکنی؟
جیمین درحالی که روی کاناپه مینشست و خونه رو برانداز میکرد پرسید.
- اره، تنهام.
---------------------------
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
- ۱۴۲
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط