رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت¹⁰⁰
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
#جیسو
یونگی رونا رو واسم اورد.
جیمین دم در وایساده بود.
با دیدنش باز بغض کردم..دخترم..حالا دیگه بابا نداره..
سوکجینم..کجایی..منو میبینی؟
دلم برات خیلی تنگ شده..
دست یونگی و گرفتم.
من:یونگی..منو ببر خونه..اینجا بمونم دق میکنم.
یونگی: ولی هنوز مرخص نشدی.
سرمو از دستم کندم.
کفشامو پوشیدم و رونا رو بغل کردم.
یونگی: چیکار میکنی؟
من: همین که میبینی،میخوام سوکجین و ببینم..هنوز توی سردخونه است، نه؟
اخمی کرد.
یونگی: دیوونه شدی؟حالت بدتر میشه.
من: دیوونه چیه..من روانیم..میخوام ببینمش.
یونگی: نمیشه.
من: چرا؟نمیتونم جین و برای اخرین بار ببینم حالمو بدتر نکنین..
جیمین با یه حالتی نگاه یونگی کرد.
چرا اینا..
ناراحت نیستن..
چرا؟
یونگی:باشه..رونا رو بده من.
رونا رو دادم بش و رفتم دم در که یکی محکم کوبوند داخل گردنم و دیگه هیچی نفهمیدم..
چشمامو باز کردم.
خونه بودم.
سریع بلند شدم و درو باز کردم.
نگاهی کردم.هیچکس خونه نبود.
رفتم سمت در و کشیدمش که قفل بود.
یعنی چی؟
یونگی: کجا میخوای بری؟ باید استراحت کنی!
برگشتم طرفش.
نامجونم از اتاق سومی اومد.
من: برای چی در قفله؟ چرا جیمین زد به گردنم تا بیهوش بشمممممممممم؟
نامجون: زنداداش..اروم تر..رونا خوابه.
پوزخندی زدم.
من: برای اینکه منو نبرین سردخونه؟برای اینکه جین و نبینم؟شماااااهاااااااااااا چطوتونهههههههههههههههه؟
چرااااااااا جوری رفتار میکنیننننن انگارررر هیچیییییی نشدهههههههه؟چرا درکم نمیکنین..
سکوت کردن.
من: یه چیزی این وسط هست..شمااااهااا..به من نمیگین..
نامجون:هیچی نیست..لطفا اروم باش..
من: بسه دیگه بسه..جای من نیستین..
نامجون: درکت میکنم..
من: نه..نمیتونی..نمیتونیییییییییییییییییییی!
برگشتم طرف یونگی.
من: چرااااا نمیزارییییییی ببینمششششش؟دیگههههههههه میخوای چی منووووو ببینیییی؟
یونگی:میخوایییی چیووو ببینی؟ یه بدنی که هیچی ازش نموندههههه؟تمام بدنش زخمی و بریده استتتتتتتت! داغونههههههه!من گفتمممم اگههه ببینیشششش بیشترررر حالت بد میشهههه..
فقط بهش خیره شدم.
کی فکرش و میکرد..سوکجین من..به این روز بیفته؟
اشکام مانع دیدم میشدن.
من چجوری کنار بیام..چجوری قبول کنم دیگه سوکجینی وجود نداره که صدای خنده هاش با رونا موقعه بازی کردن قاطی بشه..
و منم غرق خوشحالی بشم..
چقد دلم برای اون لحظه ها تنگه..
به خاطر تولد نامجون سوپرایز براتون دارم😂
پارت¹⁰⁰
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
#جیسو
یونگی رونا رو واسم اورد.
جیمین دم در وایساده بود.
با دیدنش باز بغض کردم..دخترم..حالا دیگه بابا نداره..
سوکجینم..کجایی..منو میبینی؟
دلم برات خیلی تنگ شده..
دست یونگی و گرفتم.
من:یونگی..منو ببر خونه..اینجا بمونم دق میکنم.
یونگی: ولی هنوز مرخص نشدی.
سرمو از دستم کندم.
کفشامو پوشیدم و رونا رو بغل کردم.
یونگی: چیکار میکنی؟
من: همین که میبینی،میخوام سوکجین و ببینم..هنوز توی سردخونه است، نه؟
اخمی کرد.
یونگی: دیوونه شدی؟حالت بدتر میشه.
من: دیوونه چیه..من روانیم..میخوام ببینمش.
یونگی: نمیشه.
من: چرا؟نمیتونم جین و برای اخرین بار ببینم حالمو بدتر نکنین..
جیمین با یه حالتی نگاه یونگی کرد.
چرا اینا..
ناراحت نیستن..
چرا؟
یونگی:باشه..رونا رو بده من.
رونا رو دادم بش و رفتم دم در که یکی محکم کوبوند داخل گردنم و دیگه هیچی نفهمیدم..
چشمامو باز کردم.
خونه بودم.
سریع بلند شدم و درو باز کردم.
نگاهی کردم.هیچکس خونه نبود.
رفتم سمت در و کشیدمش که قفل بود.
یعنی چی؟
یونگی: کجا میخوای بری؟ باید استراحت کنی!
برگشتم طرفش.
نامجونم از اتاق سومی اومد.
من: برای چی در قفله؟ چرا جیمین زد به گردنم تا بیهوش بشمممممممممم؟
نامجون: زنداداش..اروم تر..رونا خوابه.
پوزخندی زدم.
من: برای اینکه منو نبرین سردخونه؟برای اینکه جین و نبینم؟شماااااهاااااااااااا چطوتونهههههههههههههههه؟
چرااااااااا جوری رفتار میکنیننننن انگارررر هیچیییییی نشدهههههههه؟چرا درکم نمیکنین..
سکوت کردن.
من: یه چیزی این وسط هست..شمااااهااا..به من نمیگین..
نامجون:هیچی نیست..لطفا اروم باش..
من: بسه دیگه بسه..جای من نیستین..
نامجون: درکت میکنم..
من: نه..نمیتونی..نمیتونیییییییییییییییییییی!
برگشتم طرف یونگی.
من: چرااااا نمیزارییییییی ببینمششششش؟دیگههههههههه میخوای چی منووووو ببینیییی؟
یونگی:میخوایییی چیووو ببینی؟ یه بدنی که هیچی ازش نموندههههه؟تمام بدنش زخمی و بریده استتتتتتتت! داغونههههههه!من گفتمممم اگههه ببینیشششش بیشترررر حالت بد میشهههه..
فقط بهش خیره شدم.
کی فکرش و میکرد..سوکجین من..به این روز بیفته؟
اشکام مانع دیدم میشدن.
من چجوری کنار بیام..چجوری قبول کنم دیگه سوکجینی وجود نداره که صدای خنده هاش با رونا موقعه بازی کردن قاطی بشه..
و منم غرق خوشحالی بشم..
چقد دلم برای اون لحظه ها تنگه..
به خاطر تولد نامجون سوپرایز براتون دارم😂
۲.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.