رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت¹⁰²
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
هه..
باید به این قیافه جدید عادت کنم..
رفتم بیرون.
باز هیچکس خونه نبود جز یونگی.
من: یونگی..یه صحبتی باهات دارم.
سرشو از روی میز ناهار خوری برداشت.
یونگی: بگو.
من: میخوام این خونه رو بفروشی.من یه خونه توی یه محله دیگه دارم.
میخوام از این به بعد با رونا اونجا زندگی کنم.
این خونه بزرگ دیگه به کار من نمیاد..
با تعجب نگاهم کرد.
من:این خونه رو به دست تو میسپرم..اینجا فقط با سوکجین قشنگ بود.
ناراحت نگاهم کرد.
لبخند غمگینی زدم.
رفتم اتاق رونا.خیلی قشنگ خوابیده بود.
چمدونو اوردم ولباساشو جمع کردم.
بقیه وسیله هاشم میارن.
وسیله های اتاق خودمم تا ظهر جمع کردم.
یونگی همش با ناراحتی بهم نگاه میکرد.
قراره از این خونه با تک تک خاطره هاش برم..
جایی که تا همین یه هفته پیش سوکجینم نفس میکشید و زنده بود..
ولی داستان من خیلی غم انگیز بود..
چرا این همه اتفاق؟
فقط برای من؟
به چه گناهی؟
ولی این پایان کار نیست..
#چهار_سال_بعد
باید بیدار بمونم.
چشمامو بستم که خوابم برد..
با صدای تفنگ و تیراندازی بلند شدم.
وقتشه.
هوا کمی سرد بود.
هودیمو بستم دور کمرم و تفنگو برداشتم.
الان دیگه باید بادیگاردارو کشته باشه!
رفتم سمت رونا.
مست خواب بود. بوسه ای روی گونش کاشتم.
دخترم..
تنها یادگاری جین..
همه دار و ندارمه..به خاطر اون تا الان زنده موندم..
و مطمئنم اگه اتفاقی برام بیفته شیش تا عمو داره که مثل کوه پشتشن و مراقبشن.
پتو رو بیشتر کشیدم سرش و در و باز کردم و قفل کردم.
از پله ها پایین رفتم.
بارون شدیدی میومد و مه همه جارو گرفته بود.
پارت¹⁰²
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
هه..
باید به این قیافه جدید عادت کنم..
رفتم بیرون.
باز هیچکس خونه نبود جز یونگی.
من: یونگی..یه صحبتی باهات دارم.
سرشو از روی میز ناهار خوری برداشت.
یونگی: بگو.
من: میخوام این خونه رو بفروشی.من یه خونه توی یه محله دیگه دارم.
میخوام از این به بعد با رونا اونجا زندگی کنم.
این خونه بزرگ دیگه به کار من نمیاد..
با تعجب نگاهم کرد.
من:این خونه رو به دست تو میسپرم..اینجا فقط با سوکجین قشنگ بود.
ناراحت نگاهم کرد.
لبخند غمگینی زدم.
رفتم اتاق رونا.خیلی قشنگ خوابیده بود.
چمدونو اوردم ولباساشو جمع کردم.
بقیه وسیله هاشم میارن.
وسیله های اتاق خودمم تا ظهر جمع کردم.
یونگی همش با ناراحتی بهم نگاه میکرد.
قراره از این خونه با تک تک خاطره هاش برم..
جایی که تا همین یه هفته پیش سوکجینم نفس میکشید و زنده بود..
ولی داستان من خیلی غم انگیز بود..
چرا این همه اتفاق؟
فقط برای من؟
به چه گناهی؟
ولی این پایان کار نیست..
#چهار_سال_بعد
باید بیدار بمونم.
چشمامو بستم که خوابم برد..
با صدای تفنگ و تیراندازی بلند شدم.
وقتشه.
هوا کمی سرد بود.
هودیمو بستم دور کمرم و تفنگو برداشتم.
الان دیگه باید بادیگاردارو کشته باشه!
رفتم سمت رونا.
مست خواب بود. بوسه ای روی گونش کاشتم.
دخترم..
تنها یادگاری جین..
همه دار و ندارمه..به خاطر اون تا الان زنده موندم..
و مطمئنم اگه اتفاقی برام بیفته شیش تا عمو داره که مثل کوه پشتشن و مراقبشن.
پتو رو بیشتر کشیدم سرش و در و باز کردم و قفل کردم.
از پله ها پایین رفتم.
بارون شدیدی میومد و مه همه جارو گرفته بود.
۲.۸k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.