تبهکارقهرمان
#تبهکار_قهرمان...
پارت12
.
.
.
.
درحال نگاه کردن بهش بودم که یهو با من چشم تو چشم شد.. در چشمانش عصبانیت موج میزد و من آنقدر ترسیده بودم که حتی نمی توانستم نگاهم را از او بردارم.
آن انگار من را طلسم کرده بود و حتی نمیتوانستم پلک بزنم ولی او همچنان با عصبانیت به من نگاه میکرد.
در همین حال هیولایی از من سوالی پرسید و توانستم نگاهم را از او بردارم.
پرسید : تو از خودت بگو، چه اتفاقی برای تو افتاد؟ >>
الآن باید چه بگویم؟
اگر راست بگویم به هر دلیلی آن مهره را از من جدا میکنند و من را می کشند!
قطعا من را میکشند با این خصومتی که با انسان ها دارند.
اممم.. من هیچی یادم نمیاد.
به طور خیلی عجیبی هیولا ها درک کردند و گفتند : اشکالی نداره حتما خیلی زجر کشیدی و از دست انسان ها که این بلا را سرت آوردند حافظت را از دست دادی.! >>
در همین حین صدای عجیبی کل محوطه رو شکل گرفت.
صدایی همانند آژیر بود.
این صدای آژیر مثل آژیر های معمولی نبود..
نکنه صدای آژیر خطر باشد!
این صدا نشان دهنده ی چیست؟
گروهی هیولا ها جمع شدند و وارد اتاقی خاص شدند که در آن قفل های زیادی داشت.
آن هیولا های وارد شدند و قفل های در به سرعت بسته شد.
از فلیکس پرسیدم که آن اتاق چیست که انقدر قفل برای در زدند؟!
فلیکس گفت : آن اتاق به دنیای بیرون منتقل میشود و امشب نوبت آن گروه است تا وظایف خود را به انجام برسانند.
با تعجب به او نگاه کردم که انگار چیزی
متوجه نشدم!
او ادامه داد: ما هر شب به گروهی تبدیل میشویم و به ما وظایفی می دهند که باید در طول شب آنهارا انجام دهیم و قانون هایی دارد که نباید آنها را زیر پا بگذاریم.
او گفت :نگران نباش روزی نوبت تو هم میرسد.
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
پارت12
.
.
.
.
درحال نگاه کردن بهش بودم که یهو با من چشم تو چشم شد.. در چشمانش عصبانیت موج میزد و من آنقدر ترسیده بودم که حتی نمی توانستم نگاهم را از او بردارم.
آن انگار من را طلسم کرده بود و حتی نمیتوانستم پلک بزنم ولی او همچنان با عصبانیت به من نگاه میکرد.
در همین حال هیولایی از من سوالی پرسید و توانستم نگاهم را از او بردارم.
پرسید : تو از خودت بگو، چه اتفاقی برای تو افتاد؟ >>
الآن باید چه بگویم؟
اگر راست بگویم به هر دلیلی آن مهره را از من جدا میکنند و من را می کشند!
قطعا من را میکشند با این خصومتی که با انسان ها دارند.
اممم.. من هیچی یادم نمیاد.
به طور خیلی عجیبی هیولا ها درک کردند و گفتند : اشکالی نداره حتما خیلی زجر کشیدی و از دست انسان ها که این بلا را سرت آوردند حافظت را از دست دادی.! >>
در همین حین صدای عجیبی کل محوطه رو شکل گرفت.
صدایی همانند آژیر بود.
این صدای آژیر مثل آژیر های معمولی نبود..
نکنه صدای آژیر خطر باشد!
این صدا نشان دهنده ی چیست؟
گروهی هیولا ها جمع شدند و وارد اتاقی خاص شدند که در آن قفل های زیادی داشت.
آن هیولا های وارد شدند و قفل های در به سرعت بسته شد.
از فلیکس پرسیدم که آن اتاق چیست که انقدر قفل برای در زدند؟!
فلیکس گفت : آن اتاق به دنیای بیرون منتقل میشود و امشب نوبت آن گروه است تا وظایف خود را به انجام برسانند.
با تعجب به او نگاه کردم که انگار چیزی
متوجه نشدم!
او ادامه داد: ما هر شب به گروهی تبدیل میشویم و به ما وظایفی می دهند که باید در طول شب آنهارا انجام دهیم و قانون هایی دارد که نباید آنها را زیر پا بگذاریم.
او گفت :نگران نباش روزی نوبت تو هم میرسد.
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
- ۸.۵k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط