تبهکارقهرمان

#تبهکار_قهرمان..
پارت 11
.
.
.
.
او بدنش کلا از مو پوشیده بود و رنگ موهایش قهوه ای بود.

توضیح داد : اسم من باکوگوست. ما در کوهستانی دور از دسترس انسان ها زندگی می‌کردیم، تا یک انسانی جرئت پیدا کرد از این کوه عظیم بالا برود.

و وقتی به محل ما رسید از شدت ترس به پلیس نزدیک آن منطقه زنگ زد. ما کاری باهاش نداشتیم اما انسان ها این گونه نبودند.


آنها با ارتشی بزرگ به ما حمله کردند،خانه هایمان را سوزاندند، بچه هایمان را کشتند و زندگیمان را نابود کردند و من تنها بازمانده هستم. >>

قلبم به درد آمد، واقعا چرا ما طوری باید با دیگران رفتار کنیم تا حین بیان کردن خاطراتشان غم به دلشان بنشیند؟

و با لبخند تلخی به او گفتم : از آشناییت خوشبختم و واقعا متاسفم.

شخص دیگری شروع به حرف زدن کرد :حتی انسان ها به هم نوع خودشان هم رحم نکردند..! >>

نزدیک گوشم شد و آرام ادامه داد:اون فرد رو میبینی، اون قبلا انسان بوده! >>

چشمانم گرد شد و خوشحال شدم، با خودم گفتم او من را درک می‌کند شاید او هم به مهره ای دست زده که این چنین شده..

یکی از هیولا های دیگر گفت :هیچ سعی نکن به او نزدیک بشی، او با هیچ کسی کنار نمیاد. >>

با تعجب پرسیدم: چرا مگه چیشده؟.
او گفت : طبق شنیده ها، انسان ها روی آن آزمایشات خیلی وحشتناکی انجام می‌دادند.

انسان ها در آن موقع به قدرت عجیبی دست پیدا کردند و میخواستن آن را روی انسان امتحان کنند که آیا بدن انسان می‌تواند همچین قدرتی را در خودش جای بدهد یا نه؟!

اما هیچ کسی داوطلب همچین کاری نشد و آنها مجبور به گرفتن انسان ها بودند؛

و یکی از آن انسان ها، او بود.

همه آنها زیر آزمایشات مردند به غیر از او...

وقتی او توانست قدرت را تحمل کنند تغییرات فیزیکی در بیرون بدن شروع شد که وقتی دانشمندان دیدند که او این چنین شده است او را هیولا صدا می‌کردند و دستور مرگش را دادند تا هرچه سریع تر او را از بین ببرند.

اما خوشبختانه او توانست فرار کند و از اون ماجرا 7 سال گذشته و آنها هنوز دنبال او هستند. >>

‌دیگری گفت : او از همه ی ما دلش بیشتر میخواد تا از انسان ها انتقام بگیرد، البته تعجبی هم ندارد.

و او نمی‌تواند اصلا با هیولا های دیگر ارتباط درستی بگیرد.

از آخرین باری که یک هیولا سعی کرد به او نزدیک شود خیلی گذشته. >>

او از پرسیدم چه اتفاقی برای آن هیولا افتاد؟

او گفت :مرد! >>


آب دهانم را به سختی قورت دادم. درحالی که به آن هیولا نگاه میکردم.

او چشمانی قرمز داشت با هیکلی سیاه رنگ و در بسیاری از جاهای بدنش سوختگی های زیادی دیده می‌شد.

حدس می‌زنم این سوختگی ها برای آزمایشات ترسناک انسان های شیاد انجام می‌دادند باشه.!


درحال نگاه کردن بهش بودم که یهو با من چشم تو چشم شد...


مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
دیدگاه ها (۱۰)

#تبهکار_قهرمان...پارت12....درحال نگاه کردن بهش بودم که یهو ب...

#تبهکار_قهرمان...پارت13....ترس در دلم افتاد، منم باید انسان ...

#تبهکار_قهرمان..پارت 10....ترس در وجودم افتاد و به زور آب ده...

#تبهکار_قهرمان...پارت9....یهو در لابه لای آن هیولاها هیولایی...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط