✨️🦋پروانه کوچولو 🦋✨️
✨️🦋پروانه کوچولو 🦋✨️
✨️🦋پارت ۴۰🦋✨️
و قطع کرد تو این چند روز با اینکه تهیونگ ضد حال میزد ولی من همه کاراش رو با ز.جر دادنه اون هر.زه براش جبران کردم حالا هم منتظرم برگرده خونه چون میخوام توی غذاش ت.حریک کننده بریزم قشنگ از ذوق داشتم میم.ردم
✨️🦋ویو سنا🦋✨️
تو اتاق بودم تازه از خواب بیدار شدم خداروشکر خانم چو گذاشت حداقل ی ساعت استراحت کنم رفتم لباسام رو عوض کنم که یهو در باز شد و ایلیا اومد تو ترسیده نگاش کردم چون انگار واسه معذرت خواهی نیومده داشت یجوری نگام میکرد کم مونده بود سکته کنم در اتاق رو بست و قفل کرد اومد نزدیکم نمیتونستم نفس بکشم خیلی ترسیده بودم از دستم گرفت کشیدم سمت تخت میخواست دستامو ببنده تقلا کردم ولی زورش زیاد بود آخر بست نمیتونستم ببینم میخواد چیکار کنه این ترسم رو بیشتر میکرد سنا: میخوای چیکار کنی ولم کن ع.وضی ایلیا: میخوام رو بدنت با چا.قو یادگاری بزارم ی لحظه خشکم زد این...این مرد روانی بود سنا: چیمیگی دیوونه ولم کن ایلیا: هیششش تکون نخور خراب میشه تا خواست رو کمرم چا.قو بکشه که در شکست ایلیا برگشت به پشت نگاه کرد یهو صدای ش.لیک اومد ریدم تو خودم داشتم گریه میکردم چشامو از ترس بسته بودم یهو حس کردم یکی بغلم کرده چشامو باز کردم با تهیونگ مواجه شدم دستامو باز کرد تهیونگ:تموم شد دیگه گریه نکن بدون معطلی بغلش کردم تهیونگ هم بغلم کرد بعد سریع دستمو گرفت با خودش کشید برد بیرون تهیونگ: باید هرچه سریع تر از اینجا بریم سنا ولی سوفی تهیونگ: اون با یکی از افرادم رفته اونو میبرن خونش نگران نباش بعد باهم از اونجا فرار کردیم سوار ماشین شدیم تهیونگ به راننده گفت راه بیوفته به سمت فرودگاه تمام این مدت من یزره از تهیونگ فاصله میگرفتم هنوزم شک داشتم که با مونا هست یا نه تهیونگم انگار یزره شک کرده بود دارم دوری میکنم ازش تهیونگ: چیشده چرا اینجوری میکنی سنا: هیچی تهیونگ: جوابه سوالمو بده سنا:...ادامه دارد حمایت فراموش نشه 🫠✨️
✨️🦋پارت ۴۰🦋✨️
و قطع کرد تو این چند روز با اینکه تهیونگ ضد حال میزد ولی من همه کاراش رو با ز.جر دادنه اون هر.زه براش جبران کردم حالا هم منتظرم برگرده خونه چون میخوام توی غذاش ت.حریک کننده بریزم قشنگ از ذوق داشتم میم.ردم
✨️🦋ویو سنا🦋✨️
تو اتاق بودم تازه از خواب بیدار شدم خداروشکر خانم چو گذاشت حداقل ی ساعت استراحت کنم رفتم لباسام رو عوض کنم که یهو در باز شد و ایلیا اومد تو ترسیده نگاش کردم چون انگار واسه معذرت خواهی نیومده داشت یجوری نگام میکرد کم مونده بود سکته کنم در اتاق رو بست و قفل کرد اومد نزدیکم نمیتونستم نفس بکشم خیلی ترسیده بودم از دستم گرفت کشیدم سمت تخت میخواست دستامو ببنده تقلا کردم ولی زورش زیاد بود آخر بست نمیتونستم ببینم میخواد چیکار کنه این ترسم رو بیشتر میکرد سنا: میخوای چیکار کنی ولم کن ع.وضی ایلیا: میخوام رو بدنت با چا.قو یادگاری بزارم ی لحظه خشکم زد این...این مرد روانی بود سنا: چیمیگی دیوونه ولم کن ایلیا: هیششش تکون نخور خراب میشه تا خواست رو کمرم چا.قو بکشه که در شکست ایلیا برگشت به پشت نگاه کرد یهو صدای ش.لیک اومد ریدم تو خودم داشتم گریه میکردم چشامو از ترس بسته بودم یهو حس کردم یکی بغلم کرده چشامو باز کردم با تهیونگ مواجه شدم دستامو باز کرد تهیونگ:تموم شد دیگه گریه نکن بدون معطلی بغلش کردم تهیونگ هم بغلم کرد بعد سریع دستمو گرفت با خودش کشید برد بیرون تهیونگ: باید هرچه سریع تر از اینجا بریم سنا ولی سوفی تهیونگ: اون با یکی از افرادم رفته اونو میبرن خونش نگران نباش بعد باهم از اونجا فرار کردیم سوار ماشین شدیم تهیونگ به راننده گفت راه بیوفته به سمت فرودگاه تمام این مدت من یزره از تهیونگ فاصله میگرفتم هنوزم شک داشتم که با مونا هست یا نه تهیونگم انگار یزره شک کرده بود دارم دوری میکنم ازش تهیونگ: چیشده چرا اینجوری میکنی سنا: هیچی تهیونگ: جوابه سوالمو بده سنا:...ادامه دارد حمایت فراموش نشه 🫠✨️
۲۶.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.