✨️🦋پروانه کوچولو🦋✨️
✨️🦋پروانه کوچولو🦋✨️
✨️🦋 پارت ۳۶🦋✨️
رسیدیم ی امارت بزرگ بود ولی نه به بزرگیه امارت تهیونگ از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو به همه جا نگاه کردم یاد اولین باری که با تهیونگ اومدم اینجا افتادم هه ایلیا دستمو گرفت کشیدم سمت آشپز خونه هولم داد تو به ی نفر که میخورد کسی باشه که اینجاها و نظارت میکنه گفت ایلیا: برات ی خدمتکاره دیگه آوردم برام مهم نیست باهاش چجوری رفتار میکنی فقط تا میتونی ازش کار بکش چو: چشم ارباب جوان بعد ایلیا رفت یعنی چی من اینجا چیکار کنم من..من بدنم درد میکنه میتونستم ببینم خدمتکارای دیگه که هم سنه خودم بودن داشتن پشتم حرف میزدن با پوزخند نگام میکنن چو: پاشو اینجا جای نشستن برای آشغال ها نداریم پاشو این لباسارو بپوش بهت بگم چیکار کنی زود باششش با این حرفش دیدم که خدمتکارا خودشون گرفت صدای شکسته شدنه قلبمو شنیدم ولی جلو اشکامو گرفتم از جام بلند شدم اون لباس خدمتکاری که داغون شده بود رو از دستش گرفتم رفتم عوض کردم به شدت خوابم میومد ساعت ۴ صبح اینا بود و من هنوز نخوابیده بودم خدمتکارای دیگه حتی خانم چو رفته بودن بخوابن خانم چو گفت بهم که اگر تا صبح کل حیاط رو تمیز نکنم صبح با ک.مر بند جررم میده منم با اینکه شب بود و ار تاریکی میترسیدم از جام بلند شدم رفتم حیاط رو تمیز کنم
✨️🫠پرش زمانی به ۶ ماه بعد🫠✨️
تو این شیش ماه دیگه واقعا مثل خدمتکارا شده بودم بدنم درد میکرد ولی هنوز به گفته ایلیا خوشگل بودم گگگگگ ایلیا ازم خواست سواستفاده کنه ولی نزاشتم و سرش کلی ک.تک خوردن دیگه داشتم ایمانم به اینکه میتونم به تهیونگ برسم رو از دست میدادم
✨️🩶ویو تهیونگ 🩶✨️
توی این ۶ ماه زندگی دیگه برام معنی نداشت مثل قبل بی رحم شده بودم به خیلی جاها رسیدم ولی هنوز دلم میخواد اون کوچولو ایکاش پیشم بود درست شنیدی تا الان با کسی نرفتم تو رابطه رفته بودم حموم خیلی خسته بودم
✨️🦋ویو سنا🦋✨️
داشتم خونه رو مرتب میکردم که ی موبایل از این کوچولو ها پیدا کردم از ذوق زیاد کم مونده بود جیغ بزنم سریع گوشی رو ورداشتم شماره تهیونگ که تو ذهنم هک کرده بودم رو زدم زنگ زدم بهش بوق میخورد اما جواب نمیداد یهو جواب داد خواستم حرف بزنم که صدای یکی پشت تلفن اومد اون..اون مونا بود مونا: بله الو...الو خشکم زده بود...ادامه دارد حمایت فراموش نشه 🥺✨️
✨️🦋 پارت ۳۶🦋✨️
رسیدیم ی امارت بزرگ بود ولی نه به بزرگیه امارت تهیونگ از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو به همه جا نگاه کردم یاد اولین باری که با تهیونگ اومدم اینجا افتادم هه ایلیا دستمو گرفت کشیدم سمت آشپز خونه هولم داد تو به ی نفر که میخورد کسی باشه که اینجاها و نظارت میکنه گفت ایلیا: برات ی خدمتکاره دیگه آوردم برام مهم نیست باهاش چجوری رفتار میکنی فقط تا میتونی ازش کار بکش چو: چشم ارباب جوان بعد ایلیا رفت یعنی چی من اینجا چیکار کنم من..من بدنم درد میکنه میتونستم ببینم خدمتکارای دیگه که هم سنه خودم بودن داشتن پشتم حرف میزدن با پوزخند نگام میکنن چو: پاشو اینجا جای نشستن برای آشغال ها نداریم پاشو این لباسارو بپوش بهت بگم چیکار کنی زود باششش با این حرفش دیدم که خدمتکارا خودشون گرفت صدای شکسته شدنه قلبمو شنیدم ولی جلو اشکامو گرفتم از جام بلند شدم اون لباس خدمتکاری که داغون شده بود رو از دستش گرفتم رفتم عوض کردم به شدت خوابم میومد ساعت ۴ صبح اینا بود و من هنوز نخوابیده بودم خدمتکارای دیگه حتی خانم چو رفته بودن بخوابن خانم چو گفت بهم که اگر تا صبح کل حیاط رو تمیز نکنم صبح با ک.مر بند جررم میده منم با اینکه شب بود و ار تاریکی میترسیدم از جام بلند شدم رفتم حیاط رو تمیز کنم
✨️🫠پرش زمانی به ۶ ماه بعد🫠✨️
تو این شیش ماه دیگه واقعا مثل خدمتکارا شده بودم بدنم درد میکرد ولی هنوز به گفته ایلیا خوشگل بودم گگگگگ ایلیا ازم خواست سواستفاده کنه ولی نزاشتم و سرش کلی ک.تک خوردن دیگه داشتم ایمانم به اینکه میتونم به تهیونگ برسم رو از دست میدادم
✨️🩶ویو تهیونگ 🩶✨️
توی این ۶ ماه زندگی دیگه برام معنی نداشت مثل قبل بی رحم شده بودم به خیلی جاها رسیدم ولی هنوز دلم میخواد اون کوچولو ایکاش پیشم بود درست شنیدی تا الان با کسی نرفتم تو رابطه رفته بودم حموم خیلی خسته بودم
✨️🦋ویو سنا🦋✨️
داشتم خونه رو مرتب میکردم که ی موبایل از این کوچولو ها پیدا کردم از ذوق زیاد کم مونده بود جیغ بزنم سریع گوشی رو ورداشتم شماره تهیونگ که تو ذهنم هک کرده بودم رو زدم زنگ زدم بهش بوق میخورد اما جواب نمیداد یهو جواب داد خواستم حرف بزنم که صدای یکی پشت تلفن اومد اون..اون مونا بود مونا: بله الو...الو خشکم زده بود...ادامه دارد حمایت فراموش نشه 🥺✨️
۲۲.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.