• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part87
#paniz
هینی کشید و چیزی زمزمه کرد متوجه نشدم
نفسام از این نزدیکی تو دور تند افتاده بود
و زمزمه وار لب زد
رضا: رفتش
آروم رو نوک پاهام وایستادم تا ببینم کسی داخل اتاق نبود
_رفته
نفسم رو با فشار به بیرون فوت کردم
ازم جدا شد سرش رو تیکه داد به شونم
رضا: خوب شد اومدی وگرنه اگه اون نمیرفت آخر خودم از اتاق میزدم بیرون
چند دقیقه ای طول کشید تا به خودمون بیاییم
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو ازم گرف
و داخل اتاق شدی این سری خواستم حرف بزنم که
تقه ای به در خورد زنی همسن فرانک وارد اتاق شد که مطمئن شدم زن دایشه
و با کمال پرویی گف
+بار آخرت باشه دختر منو ناراحت میکنی
ابرو هام بالا پرید از این همه بی حیایی
رضا که انگار حرفش براش عادی بود نشست رو تختم
ولی بر من این حرف عادی نبود
_اگه نمیخواهید دخترتون ناراحت بشه چرا دخترتون سمت ما میاد تا ناراحت بشه همون خوبه دور بمونه
+زبونت دراز عروس خانم ولی وارد این خانواده بشی دیگه کوتاه میشه
رضا: ممنون میشم زن دایی از خلوت مون دوری کنی
این دفعه واقعا که بهش برخورد بود از اتاق زد بیرون
رضا:بیا بشین اینجا ببینم رز وحشی
آروم کنارش نشستم و مشتی زدم به بازوش
_من که گفتم نمون اتاقم
کنج لبش بالا رفت ولی رو نکرد نامرد
رضا: منم گفتم میمونم حالا بیرون چطوره
اخمی کردم
_به تو چه هانن اصن چرا انقدر دوس داری بیرون رو ببینی
اونم با اخم جواب داد
رضا: آروم بابا منظورم این نبود که میخواستم ببینم چیزه دیگه ای نشده که
زیر چشمی نگاش کردم و پوفی کشیدم
_هیچی نشده .........ولی وقتی رسیدم دم اتاق فک کردم با صحنه ی دیگه ای مواجه میشم
قهقهه ای زد ولی صداش نمیرفت بیرون
_چته آروم بابا
وقتی کامل خندید نفسی گرفت
رضا: وای خدا نکشتت پانیذ مردم دیگه
در باز شد یک دفعه و نیکا اومد تو
نیکا: داداش چیکار کردی
رضا: چیکار کردم
نیکا: زن دایی که از اتاق اومد بیرون دست نگار رو گرف رفتن
رضا: به سلامت که رفتن
نیکا: مامان و خانم جونم بهونه ای واسه بقیه ای چیدن رفتن بابا
رضا:عیب نداره عروسی جبران میکنن حالا من میتونم بیام بیرون
_اصن این آروم بودنت تو کتم نمیره
رضا:چیزی نمیشه بلند شین برین
با نیکا بلند شدیم و
رضا: فقط از شیرینی ها هم بیارین من گشنمه
_باشه بیا نیکا
از اتاق اومدیم بیرون که به مهشاد سپردم بر آقا شیرینی ببره
گوشی به دست بودم که گوشیم زنگ خورد و اسم محراب نمایان شد
آروم وارد آشپزخونه شدم
_بله محراب
محراب: جلو در خونتونم بیا درو باز کن
با چشای گرد شده به حرفش گوش کردم
_جان
محراب: بابا حوصله ام سر رفته بدو متین و ارسلان ام فقط نمیدونم از بین اون همه آدم چطوری رد میشیم......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part87
#paniz
هینی کشید و چیزی زمزمه کرد متوجه نشدم
نفسام از این نزدیکی تو دور تند افتاده بود
و زمزمه وار لب زد
رضا: رفتش
آروم رو نوک پاهام وایستادم تا ببینم کسی داخل اتاق نبود
_رفته
نفسم رو با فشار به بیرون فوت کردم
ازم جدا شد سرش رو تیکه داد به شونم
رضا: خوب شد اومدی وگرنه اگه اون نمیرفت آخر خودم از اتاق میزدم بیرون
چند دقیقه ای طول کشید تا به خودمون بیاییم
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو ازم گرف
و داخل اتاق شدی این سری خواستم حرف بزنم که
تقه ای به در خورد زنی همسن فرانک وارد اتاق شد که مطمئن شدم زن دایشه
و با کمال پرویی گف
+بار آخرت باشه دختر منو ناراحت میکنی
ابرو هام بالا پرید از این همه بی حیایی
رضا که انگار حرفش براش عادی بود نشست رو تختم
ولی بر من این حرف عادی نبود
_اگه نمیخواهید دخترتون ناراحت بشه چرا دخترتون سمت ما میاد تا ناراحت بشه همون خوبه دور بمونه
+زبونت دراز عروس خانم ولی وارد این خانواده بشی دیگه کوتاه میشه
رضا: ممنون میشم زن دایی از خلوت مون دوری کنی
این دفعه واقعا که بهش برخورد بود از اتاق زد بیرون
رضا:بیا بشین اینجا ببینم رز وحشی
آروم کنارش نشستم و مشتی زدم به بازوش
_من که گفتم نمون اتاقم
کنج لبش بالا رفت ولی رو نکرد نامرد
رضا: منم گفتم میمونم حالا بیرون چطوره
اخمی کردم
_به تو چه هانن اصن چرا انقدر دوس داری بیرون رو ببینی
اونم با اخم جواب داد
رضا: آروم بابا منظورم این نبود که میخواستم ببینم چیزه دیگه ای نشده که
زیر چشمی نگاش کردم و پوفی کشیدم
_هیچی نشده .........ولی وقتی رسیدم دم اتاق فک کردم با صحنه ی دیگه ای مواجه میشم
قهقهه ای زد ولی صداش نمیرفت بیرون
_چته آروم بابا
وقتی کامل خندید نفسی گرفت
رضا: وای خدا نکشتت پانیذ مردم دیگه
در باز شد یک دفعه و نیکا اومد تو
نیکا: داداش چیکار کردی
رضا: چیکار کردم
نیکا: زن دایی که از اتاق اومد بیرون دست نگار رو گرف رفتن
رضا: به سلامت که رفتن
نیکا: مامان و خانم جونم بهونه ای واسه بقیه ای چیدن رفتن بابا
رضا:عیب نداره عروسی جبران میکنن حالا من میتونم بیام بیرون
_اصن این آروم بودنت تو کتم نمیره
رضا:چیزی نمیشه بلند شین برین
با نیکا بلند شدیم و
رضا: فقط از شیرینی ها هم بیارین من گشنمه
_باشه بیا نیکا
از اتاق اومدیم بیرون که به مهشاد سپردم بر آقا شیرینی ببره
گوشی به دست بودم که گوشیم زنگ خورد و اسم محراب نمایان شد
آروم وارد آشپزخونه شدم
_بله محراب
محراب: جلو در خونتونم بیا درو باز کن
با چشای گرد شده به حرفش گوش کردم
_جان
محراب: بابا حوصله ام سر رفته بدو متین و ارسلان ام فقط نمیدونم از بین اون همه آدم چطوری رد میشیم......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۴k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.