پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟯
بعد از تموم شدن کلاسهای دانشگاه، برخلاف همیشه، عجلهای برای رفتن به سالن باله نداشتم.
معمولا یه ساعت زودتر میرفتم تا بتونم تنهایی تمرین کنم، اما اینبار نمیخواستم زود برم و تهیونگ رو ببینم.
نزدیک ساعت شروع تمرین وارد سالن شدم. نفس عمیقی کشیدم. سالن پر از شور و هیجان معمولی بود. با احتیاط به اطراف نگاه کردم.
خبری از لارا نبود. با دیدن جای خالی اون و تهیونگ، آرامش کوتاهی رو تو وجودم حس کردم.
انگار برای چند ساعت، میتونستم از شر فشار و نگاههای تهدیدآمیزش خلاص شم.
لباسهام رو عوض کردم و به سمت میلههای تمرین رفتم. موسیقی با صدای ملایمی پخش میشد. تموم تلاشم رو میکردم تا فقط روی حرکاتم تمرکز کنم.
و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم. هر بار که فکرم به سمت تهیونگ میرفت، خودم رو سرزنش میکردم. اون لیاقت حتی یه ثانیه از فکر منو هم نداشت.
حدود نیم ساعت از شروع تمرین گذشته بود. همه غرق تو حرکات بودیم که یهو، صدای باز شدن در سالن اومد.
لارا بود. نفسنفس میزد، موهاش کمی آشفته بود و گونههاش از دویدن گل انداخته بود. انگار با عجله خودش رو رسونده بود.
با صدای بلند و بریدهبریده گفت..
لارا: ببخشید، مربی! خیلی دیر کردم.
خانم پارک با تعجب بهش نگاه کرد.
خانم پارک: لارا؟ همیشه به موقع میرسیدی. اتفاقی افتاده؟
لارا دهن باز کرد تا چیزی بگه، اما قبل از اینکه کلمهای از زبونش خارج شه، چشم یکی از دوستای نزدیکش، مینجی، به دستش افتاد.
مینجی با صدای جیغ مانندی، فریاد زد...
مینجی: اوه! لارا! این چیه دستت؟!
لارا بلافاصله دستش رو پشت کمرش پنهون کرد، اما دیگه دیر شده بود. چند دختر دیگه هم متوجه شده بودن..
سومی، که همیشه کنجکاو بود، با ذوق به سمت لارا دوید.
سومی: یه حلقه! وای خدای من! نامزد کردی؟ کی؟
لارا با لبخندی که سعی داشت غرورش رو پنهون کنه ، دستش رو به آرومی بیرون آورد.
نور سالن روی حلقه الماس افتاد و درخششی خیرهکننده ایجاد کرد.
لارا با صدایی که حالا دیگه از نفسنفس افتادن خبری نبود، گفت..
لارا: آره، دیشب... نامزد کردم.
همه دخترها با خوشحالی دور لارا حلقه زدن و با ذوق در مورد حلقه و نامزدش پرسیدن.
صدای هیجانزده دخترها، تموم سکوت سالن رو شکسته بود. قلب من تند و محکم میزد.
نمیتونستم به اون سمت نگاه کنم، اما تموم حواس من به سمت لارا و حلقهش بود.
مینجی با ذوق زیاد دست لارا رو گرفت و حلقه رو نزدیک چشماش برد....
مینجی: وای لارا! باورم نمیشه! این چقدر بزرگه و میدرخشه!
لارا با همون لبخند مغرورش گفت...
لارا: آره، نامزدم با سلیقه خودش خریده، بایدم خاص باشه.
شرمنده که دیر شد🌿
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟯
بعد از تموم شدن کلاسهای دانشگاه، برخلاف همیشه، عجلهای برای رفتن به سالن باله نداشتم.
معمولا یه ساعت زودتر میرفتم تا بتونم تنهایی تمرین کنم، اما اینبار نمیخواستم زود برم و تهیونگ رو ببینم.
نزدیک ساعت شروع تمرین وارد سالن شدم. نفس عمیقی کشیدم. سالن پر از شور و هیجان معمولی بود. با احتیاط به اطراف نگاه کردم.
خبری از لارا نبود. با دیدن جای خالی اون و تهیونگ، آرامش کوتاهی رو تو وجودم حس کردم.
انگار برای چند ساعت، میتونستم از شر فشار و نگاههای تهدیدآمیزش خلاص شم.
لباسهام رو عوض کردم و به سمت میلههای تمرین رفتم. موسیقی با صدای ملایمی پخش میشد. تموم تلاشم رو میکردم تا فقط روی حرکاتم تمرکز کنم.
و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم. هر بار که فکرم به سمت تهیونگ میرفت، خودم رو سرزنش میکردم. اون لیاقت حتی یه ثانیه از فکر منو هم نداشت.
حدود نیم ساعت از شروع تمرین گذشته بود. همه غرق تو حرکات بودیم که یهو، صدای باز شدن در سالن اومد.
لارا بود. نفسنفس میزد، موهاش کمی آشفته بود و گونههاش از دویدن گل انداخته بود. انگار با عجله خودش رو رسونده بود.
با صدای بلند و بریدهبریده گفت..
لارا: ببخشید، مربی! خیلی دیر کردم.
خانم پارک با تعجب بهش نگاه کرد.
خانم پارک: لارا؟ همیشه به موقع میرسیدی. اتفاقی افتاده؟
لارا دهن باز کرد تا چیزی بگه، اما قبل از اینکه کلمهای از زبونش خارج شه، چشم یکی از دوستای نزدیکش، مینجی، به دستش افتاد.
مینجی با صدای جیغ مانندی، فریاد زد...
مینجی: اوه! لارا! این چیه دستت؟!
لارا بلافاصله دستش رو پشت کمرش پنهون کرد، اما دیگه دیر شده بود. چند دختر دیگه هم متوجه شده بودن..
سومی، که همیشه کنجکاو بود، با ذوق به سمت لارا دوید.
سومی: یه حلقه! وای خدای من! نامزد کردی؟ کی؟
لارا با لبخندی که سعی داشت غرورش رو پنهون کنه ، دستش رو به آرومی بیرون آورد.
نور سالن روی حلقه الماس افتاد و درخششی خیرهکننده ایجاد کرد.
لارا با صدایی که حالا دیگه از نفسنفس افتادن خبری نبود، گفت..
لارا: آره، دیشب... نامزد کردم.
همه دخترها با خوشحالی دور لارا حلقه زدن و با ذوق در مورد حلقه و نامزدش پرسیدن.
صدای هیجانزده دخترها، تموم سکوت سالن رو شکسته بود. قلب من تند و محکم میزد.
نمیتونستم به اون سمت نگاه کنم، اما تموم حواس من به سمت لارا و حلقهش بود.
مینجی با ذوق زیاد دست لارا رو گرفت و حلقه رو نزدیک چشماش برد....
مینجی: وای لارا! باورم نمیشه! این چقدر بزرگه و میدرخشه!
لارا با همون لبخند مغرورش گفت...
لارا: آره، نامزدم با سلیقه خودش خریده، بایدم خاص باشه.
شرمنده که دیر شد🌿
- ۱۴.۴k
- ۰۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط