پوان شکسته

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟮


لبمو گزیدم. نتونستم جواب بدم. چون حقیقتش این بود...
ا.ت: نه. هیچ‌وقت این کارو نکرده بود.

یوری نفسشو بیرون داد.
یوری: می‌خوام بگم شاید همه‌ی این فکرها از خستگیته، از فشار دیشب، از اینکه همه‌چی یه‌دفعه ریخت رو سرت.

سرمو تکون دادم.
ا.ت: نه یوری... تو نمی‌فهمی. این حس لعنتی... مثل یه صدای توی سرمه که مدام می‌گه همه‌ش بازی بوده. حتی وقتی بهم نزدیک می‌شد، حتی وقتی اون کت لعنتی رو داد... همه‌ش یه نقشه بود.

یوری لبخند تلخی زد.
یوری: شاید... شاید حق با تو باشه. ولی ا.ت، یه چیزی رو بدون. اگه همه‌ش بازی هم باشه، این دلیل نمیشه تو خودتو این‌قدر خورد کنی. تو بیشتر از این حرفایی

صدای بغض‌دارم بالاخره شکست.
ا.ت: بیشتر؟ نه ... من هیچی نیستم. حتی بابامم اینو میگه.

یوری سریع دستمو گرفت و فشار داد.
یوری: تو هیچی نیستی چون اون اینو میگه؟ یا چون تهیونگ سردرگمت کرده؟ نه... تو ارزش داری، فقط خودت باورش نداری.

اشک توی چشمام جمع شد.
برای چند ثانیه، دلم خواست حرفش رو باور کنم... ولی تهیونگ و لارا دوباره جلوی چشمم اومدن، و اون همه‌چیز خراب شد.

ا.ت: نه یوری...من فقط یه آدم ساده‌لوحم که گذاشتم مسخره‌م کنن. همین..

یور یه نگاه مهربون بهم کرد، دستمو رها نکرد..

یوری: ا.ت… گوش کن. تو ساده‌لوح نیستی. فقط یه آدم حساسی هستی که خیلی چیزها رو درک می‌کنه و باور می‌کنه. این که تهیونگ یا لارا یه‌کاری کردن، دلیل نمی‌شه که تو بی‌ارزش باشی.

یه لحظه ساکت شد، بعد ادامه داد..
یوری: تو می‌دونی چرا من اینو میگم؟ چون تو قدرت بیشتری داری از چیزی که خودت فکر می‌کنی. این که الان میگی ساده‌لوحی، فقط یه حسیه که داره جلوی واقعیتو می‌گیره.

نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم. هنوز بغض گلومو می‌فشرد، اما حرفاش یه چیزی توی قلبم تکون داد.

با یه لبخند آروم گفت..
یوری: ببین، دنیا پر از آدم‌های احمق و بازیگره، ولی تو مجبور نیستی اجازه بدی این‌ها تو رو تعریف کنن. تو کسی هستی که باید خودش رو بشناسه و ارزششو بدون.

چشمامو بستم و یه لحظه حس کردم شاید برای اولین بار کسی واقعا فهمیده باشه چی تو سرم می‌گذره.

یه حس عجیبی از آرامش، حتی کوتاه، قلبمو لمس کرد… و بازم فهمیدم، هنوز راه درازی دارم تا همه‌چیزو از ذهنم پاک کنم، ولی حداقل یه نفر بود که بهم یادآوری کرد… من کم‌ارزش نیستم.

روز اول مدرسه چطور بود؟😮‍💨
دیدگاه ها (۹۵)

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟯بعد از تموم شدن کلاس‌های د...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟰سومی با تعجب پرسید..سومی: ...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟭[ویو ا.ت]صبح با سردرد شدید...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟬[ویو تهیونگ]صدای لارا درست...

پارت 12خون تو رگام جم شد....ویو جونگکوک یه نفس عمیق کشیدم بع...

love Between the Tides²⁵چند دقیقه بعدم: چیکار میکنی؟ ا/ت: هی...

: دختر خاله تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت اینو از تو سطل ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط