پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟰
سومی با تعجب پرسید..
سومی: نامزدت؟ کی هست؟ ما که نمیدونستیم با کسی قرار میذاری! چرا هیچوقت نگفتی؟
لارا با یه خنده کوتاه و معنیدار گفت...
لارا: خب... رابطه ما یه کم پیچیده بود. اون خیلی سرش شلوغه. مدیر عامل شرکت 'کیم تهسون'ه.
مینجی چشماش گرد شد...
مینجی: چی؟ کیم تهسون؟ شوخی میکنی؟کیم تهیونگ؟اون که خیلی معروفه!
لارا با ناز و غرور سر تکان داد.
لارا: آره، خودشه.. تهیونگ دیشب توی یه رستوران خیلی شیک، جلوی خانوادههامون بهم پیشنهاد ازدواج داد.
سومی با حسرت گفت..
سومی: وای لارا، تو چقدر خوششانسی! اون هم پولداره، هم خیلی خوشتیپ! یعنی دیگه میری و باله رو ول میکنی؟
لارا یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لحن آزاردهندهای، گفت..
لارا:البته که نه.. ولی خب، اولویتها فرق میکنه. من دیگه مسئولیتهای بزرگی دارم.
خانم پارک که تا اون لحظه با دقت به همهی این حرفها گوش داده بود، با لبخند ملایمی جلو اومد.
خانم پارک: تبریک میگم لارا. این خبر خیلی بزرگیه. امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.
چند نفر از بچهها با دست زدن و ذوق کردن دوباره به لارا تبریک گفتن.
من فقط همونطور بیحرکت سرم رو پایین انداخته بودم. انگار دیگه صدای خندهها و حرفها از یه دنیای دیگه میاومد.
خانم پارک دست زد و گفت..
خانم پارک: خب دخترها! دیگه بسه. بریم سراغ تمرین. شادی خوبه، اما نباید باعث شه تمرکزمون از بین بره.
همه با بیمیلی کمی از لارا فاصله گرفتن و دوباره سر جاشون رفتن.
لارا هنوز حلقهش رو با غرور تو نور میچرخوند، انگار میخواست به همه نشونش بده.
من نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی میله گذاشتم.
ولی حرکاتم دیگه مثل قبل نبود. عضلات پام میلرزید، افکارم همهجا میرفتن جز موسیقی.
تو ذهنم فقط یه صدا تکرار میشد..
"تهیونگ... نامزد لارا؟"
بعد از تموم شدن حرکت کششی، لارا با قدمهایی آروم و متکبرانه، به سمتم اومد.
انگشتهاش رو به آرومی روی میله کشید و دقیقا کنار من ایستاد. ولی من سرم رو بلند نکردم.
لارا: اوه، سلام ا.ت.
صدای لارا شیرین و در عین حال زهرآگین بود. لارا: نمیدونستم تو هم اینجایی.
لبخند نزدم. با لحنی سرد جواب دادم..
ا.ت: چرا، بودم.
با صدای کمی بلندتر، که مطمئن بود بقیه هم میشنون، گفت..
لارا: آره... دیشبم که بودی.
یه خنده کوتاه و تمسخرآمیز کرد.
لارا: باید بگم که واقعا تعادلت حرف نداره! کل غذاها و ظرفها رو ریختی وسط رستوران.
قلبم از عصبانیت به سینهم میکوبید.
ا.ت: این به تو ربطی نداره
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟰
سومی با تعجب پرسید..
سومی: نامزدت؟ کی هست؟ ما که نمیدونستیم با کسی قرار میذاری! چرا هیچوقت نگفتی؟
لارا با یه خنده کوتاه و معنیدار گفت...
لارا: خب... رابطه ما یه کم پیچیده بود. اون خیلی سرش شلوغه. مدیر عامل شرکت 'کیم تهسون'ه.
مینجی چشماش گرد شد...
مینجی: چی؟ کیم تهسون؟ شوخی میکنی؟کیم تهیونگ؟اون که خیلی معروفه!
لارا با ناز و غرور سر تکان داد.
لارا: آره، خودشه.. تهیونگ دیشب توی یه رستوران خیلی شیک، جلوی خانوادههامون بهم پیشنهاد ازدواج داد.
سومی با حسرت گفت..
سومی: وای لارا، تو چقدر خوششانسی! اون هم پولداره، هم خیلی خوشتیپ! یعنی دیگه میری و باله رو ول میکنی؟
لارا یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لحن آزاردهندهای، گفت..
لارا:البته که نه.. ولی خب، اولویتها فرق میکنه. من دیگه مسئولیتهای بزرگی دارم.
خانم پارک که تا اون لحظه با دقت به همهی این حرفها گوش داده بود، با لبخند ملایمی جلو اومد.
خانم پارک: تبریک میگم لارا. این خبر خیلی بزرگیه. امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.
چند نفر از بچهها با دست زدن و ذوق کردن دوباره به لارا تبریک گفتن.
من فقط همونطور بیحرکت سرم رو پایین انداخته بودم. انگار دیگه صدای خندهها و حرفها از یه دنیای دیگه میاومد.
خانم پارک دست زد و گفت..
خانم پارک: خب دخترها! دیگه بسه. بریم سراغ تمرین. شادی خوبه، اما نباید باعث شه تمرکزمون از بین بره.
همه با بیمیلی کمی از لارا فاصله گرفتن و دوباره سر جاشون رفتن.
لارا هنوز حلقهش رو با غرور تو نور میچرخوند، انگار میخواست به همه نشونش بده.
من نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی میله گذاشتم.
ولی حرکاتم دیگه مثل قبل نبود. عضلات پام میلرزید، افکارم همهجا میرفتن جز موسیقی.
تو ذهنم فقط یه صدا تکرار میشد..
"تهیونگ... نامزد لارا؟"
بعد از تموم شدن حرکت کششی، لارا با قدمهایی آروم و متکبرانه، به سمتم اومد.
انگشتهاش رو به آرومی روی میله کشید و دقیقا کنار من ایستاد. ولی من سرم رو بلند نکردم.
لارا: اوه، سلام ا.ت.
صدای لارا شیرین و در عین حال زهرآگین بود. لارا: نمیدونستم تو هم اینجایی.
لبخند نزدم. با لحنی سرد جواب دادم..
ا.ت: چرا، بودم.
با صدای کمی بلندتر، که مطمئن بود بقیه هم میشنون، گفت..
لارا: آره... دیشبم که بودی.
یه خنده کوتاه و تمسخرآمیز کرد.
لارا: باید بگم که واقعا تعادلت حرف نداره! کل غذاها و ظرفها رو ریختی وسط رستوران.
قلبم از عصبانیت به سینهم میکوبید.
ا.ت: این به تو ربطی نداره
- ۱۰.۶k
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط