طعم خون
#طعم_خون
PT:7
به خونه رسیدیم و به ا.ت یه دست لباس لش دادم تا راحت باشه
_از اینکار مطمئنی؟
+هوم
_پس برای فردا چیکار کنیم؟
+من میرم جلو و خیلی عادی رفتار میکنم انگار رفتم ببینمش
تو به گردنش حمله کن اگر نتونستی باید باهاش بجنگیم...
_فکر خوبیه اما خیلی هنر رزمی داره!
+اشکال نداره! باید انجامش بدیم!
فردا-
*ا.ت ویو*
پیش برادرم هیونبین رفتم و خیلی عادی جلوه دادم
هیونبین: ~
~اووو ا.ت. چه عجب تورو دیدیم
+اوپا! دلم برات تنگ شده بود
~منم همینطور. تنهایی؟
+هوم
~ولی من یه بوی دیگه هم حس میکنم
+منظورت چیه
~اون اینجاست. مگه نه؟
+کی؟
~(اومدن نزدیک ا.ت) هیونجین
*هیونجین ویو*
یادم نبود بویایی قوی ای داره و سریع به گردنش حمله کردم... ولی اون گردنمو گرفت و داشت خفم میکرد...
+اوپا! ولش کنن!
~هوی. فکر کردی با همچین کار مسخره ای میتونی منو بکشی؟
_فقط...این... ن..نیست
+اوپا توروخدا ولش کن(گریه
~ا.ت به خاطر کارت امروز تنبیه میشی
*هیونبین ویو*
هیونجین رو بستم به یه صندلی. یجی هم بیهوشش کردم تا انقدر گریه نکنه
~فکر نمیکردم انقدر زود متولد شی و الان 23 سالت باشه
_هع. امروز قراره بمیری
بردن هیونجین زیر نور آفتاب-
~و الان... انگشترتو در میارم. تا... از نفس بیوفتی!
انگشترشو در آوردم و شروع به سوختن کرد
_عاااااااا. آیییییییی
*هیونجین ویو*
بدنم داشت میسوخت و دردش واقعا غیر قابل تحمل بود... همه چیز داشت تکرار میشد... یهو خون بالا آوردم و اون عوضی دستشو سمت قلبم آورد تا از جا درش بیاره...
*ا.ت ویو*
به هوش اومدم و صدای ناله ی هیونجین رو شنیدم. زیاد حال نداشتم ولی انگشتر هیونجین رو روی زمین دیدم و با تمام جون کمی که داشتم بلند شدم و انگشترو برداشتم
رفتم سمتشون دیدم هیونبین داره دستشو سمت قلبم هیون میبره...
~اینجا دیگه آخر کاره! اگر بهم حمله نمیکردی... این اتفاق نمیوفتاد!
یهو رفتم جلوی هیون و انگشترشو دستش کردم
~برو کنار!
یه چاقو به هیون دادم جوری ک هیونبین ندید
هیون هم طناب دور خودشو پاره کرد و بلند شد
برگشتم سمتش و لبمو رو لبش گذاشتم... دهنش خونی بود...
*هیونجین ویو*
وای نه نه نه! نباید وقتی خون خودم رو لبمه اینکارو انجام بده! اینجوری خودشم تبدیل میشه! هلش دادم و بهش نگاه کردم
_نباید وقتی خون خودم رو دهنمه اینکارو کنی! الان تو... تبدیل میشی به خون آشام!
دیدم تکون نمیخوره و سرش پایینه... یهو سرشو بالا آورد و چشماش قرمز بود!
_ن..نه...
~چیشده؟ اون چشه؟
_خون من وارد بدنش شده و اونو تبدیل کرده!
~همش تقصیر توعه! خواهرمو تبدیل به یه هیولا کردی!
یهو دیدم ا.ت به اون عوضی حمله کرد و گردنشو گاز گرفت... بعد به خودش اومد و متوجه کارش شد و شروع کرد به گریه کردن...
پایان پارت ۷🫑
PT:7
به خونه رسیدیم و به ا.ت یه دست لباس لش دادم تا راحت باشه
_از اینکار مطمئنی؟
+هوم
_پس برای فردا چیکار کنیم؟
+من میرم جلو و خیلی عادی رفتار میکنم انگار رفتم ببینمش
تو به گردنش حمله کن اگر نتونستی باید باهاش بجنگیم...
_فکر خوبیه اما خیلی هنر رزمی داره!
+اشکال نداره! باید انجامش بدیم!
فردا-
*ا.ت ویو*
پیش برادرم هیونبین رفتم و خیلی عادی جلوه دادم
هیونبین: ~
~اووو ا.ت. چه عجب تورو دیدیم
+اوپا! دلم برات تنگ شده بود
~منم همینطور. تنهایی؟
+هوم
~ولی من یه بوی دیگه هم حس میکنم
+منظورت چیه
~اون اینجاست. مگه نه؟
+کی؟
~(اومدن نزدیک ا.ت) هیونجین
*هیونجین ویو*
یادم نبود بویایی قوی ای داره و سریع به گردنش حمله کردم... ولی اون گردنمو گرفت و داشت خفم میکرد...
+اوپا! ولش کنن!
~هوی. فکر کردی با همچین کار مسخره ای میتونی منو بکشی؟
_فقط...این... ن..نیست
+اوپا توروخدا ولش کن(گریه
~ا.ت به خاطر کارت امروز تنبیه میشی
*هیونبین ویو*
هیونجین رو بستم به یه صندلی. یجی هم بیهوشش کردم تا انقدر گریه نکنه
~فکر نمیکردم انقدر زود متولد شی و الان 23 سالت باشه
_هع. امروز قراره بمیری
بردن هیونجین زیر نور آفتاب-
~و الان... انگشترتو در میارم. تا... از نفس بیوفتی!
انگشترشو در آوردم و شروع به سوختن کرد
_عاااااااا. آیییییییی
*هیونجین ویو*
بدنم داشت میسوخت و دردش واقعا غیر قابل تحمل بود... همه چیز داشت تکرار میشد... یهو خون بالا آوردم و اون عوضی دستشو سمت قلبم آورد تا از جا درش بیاره...
*ا.ت ویو*
به هوش اومدم و صدای ناله ی هیونجین رو شنیدم. زیاد حال نداشتم ولی انگشتر هیونجین رو روی زمین دیدم و با تمام جون کمی که داشتم بلند شدم و انگشترو برداشتم
رفتم سمتشون دیدم هیونبین داره دستشو سمت قلبم هیون میبره...
~اینجا دیگه آخر کاره! اگر بهم حمله نمیکردی... این اتفاق نمیوفتاد!
یهو رفتم جلوی هیون و انگشترشو دستش کردم
~برو کنار!
یه چاقو به هیون دادم جوری ک هیونبین ندید
هیون هم طناب دور خودشو پاره کرد و بلند شد
برگشتم سمتش و لبمو رو لبش گذاشتم... دهنش خونی بود...
*هیونجین ویو*
وای نه نه نه! نباید وقتی خون خودم رو لبمه اینکارو انجام بده! اینجوری خودشم تبدیل میشه! هلش دادم و بهش نگاه کردم
_نباید وقتی خون خودم رو دهنمه اینکارو کنی! الان تو... تبدیل میشی به خون آشام!
دیدم تکون نمیخوره و سرش پایینه... یهو سرشو بالا آورد و چشماش قرمز بود!
_ن..نه...
~چیشده؟ اون چشه؟
_خون من وارد بدنش شده و اونو تبدیل کرده!
~همش تقصیر توعه! خواهرمو تبدیل به یه هیولا کردی!
یهو دیدم ا.ت به اون عوضی حمله کرد و گردنشو گاز گرفت... بعد به خودش اومد و متوجه کارش شد و شروع کرد به گریه کردن...
پایان پارت ۷🫑
۴.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.