خان زاده پارت29
#خان_زاده #پارت29
روم و برگردوندم و با دیدن چشمای بازش پرسیدم
_چرا نمیخوابین؟
موهام و از صورتم کنار زد و با صدای گرفته ای جواب داد
_بخوابم که مثل اون سری در بری پرنسس خانوم؟
خنده ی آرومی کردم و گفتم
_براتون مهم بود؟
سری تکون داد. باز پرسیدم
_چرا؟
_چون تو خاص ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
نفسم حبس شد. پیشونیم و بوسید و گفت
_دلم میخواد یه جوری تو بغلم حبست کنم که نتونی تکون بخوری چه برسه به فرار کردن.حیف کوچولویی وگرنه می دونستم چی کار کنم باهات.
خندیدم.. دستش و دور کمرم انداخت و سرش رو بین موهام فرو برد و گفت
_مستم می کنی آیدا!
لبخندم کم کم محو شد. من برای اون آیدا بودم نه آیلین.من براش حکم یه دوست دختر داشتم که مستش کنه نه یه همسر که آرامشش باشه
تنم داغ شد و خواستم بلند بشم که سفت تر بهم چسبید و گفت
_کجا؟
اشک توی چشمم جمع شد و با صدای گرفته ای از بغض گفتم
_من باید برم.
متعجب سر بلند کرد. تاریک بود و اشکام و نمیدید اما از صدای لرزونم شک کرد و پرسید
_چی شده؟
_من نمی تونم... من اون دختری که شما فکر می کنین نیستم... من نمی تونم هر شب مثل یه فاحشه...
وسط حرفم پرید
_هیشششش کی همچین حرفی زد؟
بلند شدم و در حالی که دنبال لباسم می گشتم با گریه گفتم
_متاسفم من باید برم.
بازوم و گرفت و انداختتم روی تخت و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم دستام و بالای سرم نگاه داشت و غرید
_تو هیچ قبرستونی نمیری. .. کسی بهت نگفت فاحشه... تو یه دختر بچه ای که فقط مال منه فهمیدی؟فقط مال من!
در جواب تمام حرفاش گفتم
_بذار برم!
_محاله... محاله بذارم یه بار دیگ از دستم در بری!
دماغم و بالا کشیدم و گفتم
_واسه شما که دختر زیاده.
تک خنده ای کرد و گفت
_آره اما دختر بچه ی فسقلی خوشگل که شما صدام میزنه و آشپزی خوبی داره برام کمه.
🍁 🍁 🍁 🍁
روم و برگردوندم و با دیدن چشمای بازش پرسیدم
_چرا نمیخوابین؟
موهام و از صورتم کنار زد و با صدای گرفته ای جواب داد
_بخوابم که مثل اون سری در بری پرنسس خانوم؟
خنده ی آرومی کردم و گفتم
_براتون مهم بود؟
سری تکون داد. باز پرسیدم
_چرا؟
_چون تو خاص ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
نفسم حبس شد. پیشونیم و بوسید و گفت
_دلم میخواد یه جوری تو بغلم حبست کنم که نتونی تکون بخوری چه برسه به فرار کردن.حیف کوچولویی وگرنه می دونستم چی کار کنم باهات.
خندیدم.. دستش و دور کمرم انداخت و سرش رو بین موهام فرو برد و گفت
_مستم می کنی آیدا!
لبخندم کم کم محو شد. من برای اون آیدا بودم نه آیلین.من براش حکم یه دوست دختر داشتم که مستش کنه نه یه همسر که آرامشش باشه
تنم داغ شد و خواستم بلند بشم که سفت تر بهم چسبید و گفت
_کجا؟
اشک توی چشمم جمع شد و با صدای گرفته ای از بغض گفتم
_من باید برم.
متعجب سر بلند کرد. تاریک بود و اشکام و نمیدید اما از صدای لرزونم شک کرد و پرسید
_چی شده؟
_من نمی تونم... من اون دختری که شما فکر می کنین نیستم... من نمی تونم هر شب مثل یه فاحشه...
وسط حرفم پرید
_هیشششش کی همچین حرفی زد؟
بلند شدم و در حالی که دنبال لباسم می گشتم با گریه گفتم
_متاسفم من باید برم.
بازوم و گرفت و انداختتم روی تخت و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم دستام و بالای سرم نگاه داشت و غرید
_تو هیچ قبرستونی نمیری. .. کسی بهت نگفت فاحشه... تو یه دختر بچه ای که فقط مال منه فهمیدی؟فقط مال من!
در جواب تمام حرفاش گفتم
_بذار برم!
_محاله... محاله بذارم یه بار دیگ از دستم در بری!
دماغم و بالا کشیدم و گفتم
_واسه شما که دختر زیاده.
تک خنده ای کرد و گفت
_آره اما دختر بچه ی فسقلی خوشگل که شما صدام میزنه و آشپزی خوبی داره برام کمه.
🍁 🍁 🍁 🍁
۵.۷k
۰۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.