حصار تنهایی من پارت ۱۷
#حصار_تنهایی_من #پارت_۱۷
با همون لبخند گفت «: سلام عزیزم بیا تو چرا دم در وایسادی؟»
سرمو پایین انداختم و وارد خونه شدم. به سمت یکی از مبلها اشاره کرد:
- بفرمایید اونجا بشیند، الان خدمتتون میرسم.
- ممنون
وقتی نشستم، به سمت آشپزخونه رفت. خدا کنه یه چیز خنک بیاره که تو دلم آتیش به پا شده.
سرمو چرخوندم خونه رو یه دید زدم. داخل خونه که چند برابر خونه ما بزرگ بود. سلیقشم بد نبود.کل خونه رو نیلی کرده بود. پرده ها ی خونه با مبل و دیوار ست شده بود. به رنگ نیلی. رنگ فرش کرم بود . سرمو کج کردم به سمت آشپزخونه اپنش... بـله کل کابینت های اشپزخونه هم به رنگ نیلی بود. چند تا گلدون پشت مبل بود که اونا هم به رنگ نیلی بودن. از قرار معلوم این خانم دیوانه رنگ نیلیه! از آشپزخونه اومد بیرون. به زحمت راه می رفت. وقتی به من نزدیک شد، رفتم جلو و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم: اجازه بدید بهتون کمک کنم.
- ببخشید تو رو خدا ...من باید از شما پذیرایی کنم. شما هم به زحمت افتادید.
- اختیار دارید این چه حرفیه؟
سینی رو گذاشتم رو میز، خواستم بشینم که گفت: تا شما آبمیوه تون رو میل می کنید ...منم با اجازتون برم پارچه رو بیارم.
- خواهش می کنم، بفرمایدی
نشستم و به راه رفتنش نگاه کردم دقیقا عین پنگون راه می رفت ،اگه بخواد همین جوری راه بره ده دقیقه رفت و برگشتش طول می کشه.
لیوان رو برداشتم یه قلپ ازش خوردم. چند تا تابلو فرش رو دیوار بود. به سقف خیره شدم؛ عجب لوستری! فکر کنم دویست سیصد... شایدم یکی دومیلیون باشه ولی خیلی شیک بود. با صدای بسته شدن در سرم و آوردم پایین. با یه لبخند میومد سمت من؛ با همون حرکت پنگوئنیش. به پارچه ساتن نیلی توی دستش نگاه کردم. خندم گرفته بود. البته من فقط به یه لبخند اکتفا کردم...
اومد روبه روی من نشست، پارچه رو گذاشت رو میز و گفت:
- اینم پارچه... خوب نظرتون چیه؟
لیوانو گذاشتم رو میز، پارچه رو برداشتم با انگشتام لمسش کردم ... سری تکون دادم و گفتم :خوبه، هم جنسش، هم رنگش.
با ذوق زدگی گفت :راست می گی؟
- بله....فقط مدلی هم مد نظرتون هست... یا خودم براتون مدل بیارم؟
- نه ...خودم از تو این مجله ها یه مدلی انتخاب کردم ..الان برات میارمش
دستشو گذاشت روی مبل خواست بلند شه اما نتونست هر دفعه که خواست بلند بشه بازم می نشست . مبل حکم اهن ربا پیدا کرده بود.
وقتی دیدم بلند شدن براش خیلی مشکله گفتم : بگید کجاست خودم براتون میارم!
از روی خجالت گفت: اخه زحمت تون می شه!
- خواهش می کنم؛ با من راحت باشید.
به سمت اشپزخونه اشاره کرد و گفت: تو اشپزخونه روی میز گذاشتمش.
با همون لبخند گفت «: سلام عزیزم بیا تو چرا دم در وایسادی؟»
سرمو پایین انداختم و وارد خونه شدم. به سمت یکی از مبلها اشاره کرد:
- بفرمایید اونجا بشیند، الان خدمتتون میرسم.
- ممنون
وقتی نشستم، به سمت آشپزخونه رفت. خدا کنه یه چیز خنک بیاره که تو دلم آتیش به پا شده.
سرمو چرخوندم خونه رو یه دید زدم. داخل خونه که چند برابر خونه ما بزرگ بود. سلیقشم بد نبود.کل خونه رو نیلی کرده بود. پرده ها ی خونه با مبل و دیوار ست شده بود. به رنگ نیلی. رنگ فرش کرم بود . سرمو کج کردم به سمت آشپزخونه اپنش... بـله کل کابینت های اشپزخونه هم به رنگ نیلی بود. چند تا گلدون پشت مبل بود که اونا هم به رنگ نیلی بودن. از قرار معلوم این خانم دیوانه رنگ نیلیه! از آشپزخونه اومد بیرون. به زحمت راه می رفت. وقتی به من نزدیک شد، رفتم جلو و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم: اجازه بدید بهتون کمک کنم.
- ببخشید تو رو خدا ...من باید از شما پذیرایی کنم. شما هم به زحمت افتادید.
- اختیار دارید این چه حرفیه؟
سینی رو گذاشتم رو میز، خواستم بشینم که گفت: تا شما آبمیوه تون رو میل می کنید ...منم با اجازتون برم پارچه رو بیارم.
- خواهش می کنم، بفرمایدی
نشستم و به راه رفتنش نگاه کردم دقیقا عین پنگون راه می رفت ،اگه بخواد همین جوری راه بره ده دقیقه رفت و برگشتش طول می کشه.
لیوان رو برداشتم یه قلپ ازش خوردم. چند تا تابلو فرش رو دیوار بود. به سقف خیره شدم؛ عجب لوستری! فکر کنم دویست سیصد... شایدم یکی دومیلیون باشه ولی خیلی شیک بود. با صدای بسته شدن در سرم و آوردم پایین. با یه لبخند میومد سمت من؛ با همون حرکت پنگوئنیش. به پارچه ساتن نیلی توی دستش نگاه کردم. خندم گرفته بود. البته من فقط به یه لبخند اکتفا کردم...
اومد روبه روی من نشست، پارچه رو گذاشت رو میز و گفت:
- اینم پارچه... خوب نظرتون چیه؟
لیوانو گذاشتم رو میز، پارچه رو برداشتم با انگشتام لمسش کردم ... سری تکون دادم و گفتم :خوبه، هم جنسش، هم رنگش.
با ذوق زدگی گفت :راست می گی؟
- بله....فقط مدلی هم مد نظرتون هست... یا خودم براتون مدل بیارم؟
- نه ...خودم از تو این مجله ها یه مدلی انتخاب کردم ..الان برات میارمش
دستشو گذاشت روی مبل خواست بلند شه اما نتونست هر دفعه که خواست بلند بشه بازم می نشست . مبل حکم اهن ربا پیدا کرده بود.
وقتی دیدم بلند شدن براش خیلی مشکله گفتم : بگید کجاست خودم براتون میارم!
از روی خجالت گفت: اخه زحمت تون می شه!
- خواهش می کنم؛ با من راحت باشید.
به سمت اشپزخونه اشاره کرد و گفت: تو اشپزخونه روی میز گذاشتمش.
۶.۶k
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.