حصار تنهایی من پارت ۱۶
#حصار_تنهایی_من #پارت_۱۶
با عصبانیت گفتم: خیارشور نرسیده این چه وضع آدرس دادنه؟ یک ساعته دارم دور خودم می چرخم.
-علیک سلام ...خوب چرا دور خودت بچرخی بیا دور من بگرد! ...حالا چرا این قدر توپت پره؟
- آدرسو اشتباهی دادی.
- آدرسو درست دادم تو اشتباهی رفتی
- مگه کوچه بنفشه....پلاک بیست و دو نیست؟
با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت: پلاک بیست و دو؟؟؟
- چرا داد می زنی؟ اره دیگه؟!
خنده بلندی کرد و گفت: چه با اعتماد به نفسی هم می گفتی بگو حفظ می کنم... تو آدرسو نوشتی این شد ... اگه حفظ می کردی سر از کجا در میاوردی؟...پلاک دویست و دو، نه بیست و دو!
دور و اطرافمو نگاه کردم. دقیقا روبه روم بود.
- بگم خدا چی کارت کنه نسترن با این آدرس دادنت...یادت بره آدرس بدی.
- به من چه تو گیجی!
- خوب دیگه خدا حافظ
- آنی! رفتی تو، بگو آب میوه تگری برات بیاره!
با خنده گفتم: باشه ...خداحافظ.
- خداحافظ. موفق باشی.
گوشی رو قطع کردم. به سمت خونه حرکت کردم. کل دیوار خونه از گرانیت مشکی بود. گل کاغذی قرمز هم از دیوار آویزون شده بود.
رنگ در خونه نیلی بود. زنگو زدم. خانمی جواب داد «: کیه؟»
- رستمی هستم. از خیاطی نسترن.
- پس چرا انقدر دیر کردید؟
- ببخشید یه مشکلی پیش اومد
- خیل خوب بیا تو .
درو زد. رفتم تو حیاط ایستادم. به ساعتم نگاه کردم؛ ساعت ده ونیم بود. یعنی من یک ساعت تمام داشتم دنبال آدرس می گشتم؟ با یه نگاه کلی به حیاطش فهمیدم حیاط ما بزرگتره شاید به زحمت می شد گفت چهل متربشه که اونم با گلای افتاب گردون که من متنفر بودم تزیین شده بود. یه بوته گل شاه پسند هم کنارش کاشته بودن. چند تا گلدون دیگه هم توی حیاط بود ولی نفهمیدم چه گلایی هستن ولی خوشگل بود تو همین فکرها بودم که صدایی از سمت چپم اومد.
- گل هارو دوست دارید؟
برگشتم سمت صدا. یه خانم با وزن حدودای صد و پنج کیلو که با لبخند کل چارچوب در رو گرفته بود ... نسترن گفت چاقه ولی نگفته بود جز انسان های اولیه است! خودمو جمع وجور کردم و گفتم:سلام
با عصبانیت گفتم: خیارشور نرسیده این چه وضع آدرس دادنه؟ یک ساعته دارم دور خودم می چرخم.
-علیک سلام ...خوب چرا دور خودت بچرخی بیا دور من بگرد! ...حالا چرا این قدر توپت پره؟
- آدرسو اشتباهی دادی.
- آدرسو درست دادم تو اشتباهی رفتی
- مگه کوچه بنفشه....پلاک بیست و دو نیست؟
با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت: پلاک بیست و دو؟؟؟
- چرا داد می زنی؟ اره دیگه؟!
خنده بلندی کرد و گفت: چه با اعتماد به نفسی هم می گفتی بگو حفظ می کنم... تو آدرسو نوشتی این شد ... اگه حفظ می کردی سر از کجا در میاوردی؟...پلاک دویست و دو، نه بیست و دو!
دور و اطرافمو نگاه کردم. دقیقا روبه روم بود.
- بگم خدا چی کارت کنه نسترن با این آدرس دادنت...یادت بره آدرس بدی.
- به من چه تو گیجی!
- خوب دیگه خدا حافظ
- آنی! رفتی تو، بگو آب میوه تگری برات بیاره!
با خنده گفتم: باشه ...خداحافظ.
- خداحافظ. موفق باشی.
گوشی رو قطع کردم. به سمت خونه حرکت کردم. کل دیوار خونه از گرانیت مشکی بود. گل کاغذی قرمز هم از دیوار آویزون شده بود.
رنگ در خونه نیلی بود. زنگو زدم. خانمی جواب داد «: کیه؟»
- رستمی هستم. از خیاطی نسترن.
- پس چرا انقدر دیر کردید؟
- ببخشید یه مشکلی پیش اومد
- خیل خوب بیا تو .
درو زد. رفتم تو حیاط ایستادم. به ساعتم نگاه کردم؛ ساعت ده ونیم بود. یعنی من یک ساعت تمام داشتم دنبال آدرس می گشتم؟ با یه نگاه کلی به حیاطش فهمیدم حیاط ما بزرگتره شاید به زحمت می شد گفت چهل متربشه که اونم با گلای افتاب گردون که من متنفر بودم تزیین شده بود. یه بوته گل شاه پسند هم کنارش کاشته بودن. چند تا گلدون دیگه هم توی حیاط بود ولی نفهمیدم چه گلایی هستن ولی خوشگل بود تو همین فکرها بودم که صدایی از سمت چپم اومد.
- گل هارو دوست دارید؟
برگشتم سمت صدا. یه خانم با وزن حدودای صد و پنج کیلو که با لبخند کل چارچوب در رو گرفته بود ... نسترن گفت چاقه ولی نگفته بود جز انسان های اولیه است! خودمو جمع وجور کردم و گفتم:سلام
۲.۰k
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.