چشمهاش رو باز کرد روی تخت بیمارستان بستری شده بود یک پرستار بالا سرش ...

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:²²

چشم‌هاش رو باز کرد. روی تخت بیمارستان بستری شده بود. یک پرستار بالا سرش بود که داشت سرمش رو تنظیم میکرد.

"اوه.. بیدار شدی؟ خیلی زودتر از انتظار به‌هوش اومدی"

سعی کرد بشینه.

"بهتره دراز بکشی"

"کی منو آورد اینجا؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒

"یه آقایی اومدن و گفتن که یهویی از حال رفتی. چیزی از اون لحظه یادت هست؟"

"هیچی یادم نیست فقط یادمه بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒

"بهتره استراحت کنی"

"کیفم؟؟ کیفم کجاست؟؟؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒

استرس گرفت. مشخص بود.

"آروم باش. الان برات میارم"

نفس راحت کشید.

"ممنونم"

پرستار از اتاق خارج شد. تا اون موقع فکر کرد که چطوری منظورش رو برسونه.. چطوری خواستش رو بگه.

بعد از گذشت چند دقیقه پرستار وارد اتاق شد.

"بفرمایید"

"ممنونم. فقط...":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒

"چیزی میخوای؟"

گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت و با یکم خجالت گفت:

"میتونم تنها باشم؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒

"اوه البته. چیزی نیاز داشتی صدام کن"

"ممنونم. حتما صداتون میکنم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒

پرستار از اتاق خارج شد و خنده‌هم از روی صورت الیزا محو. گوشیش رو از داخله کیفش برداشت، بازش کرد و یک شماره گرفت.
بعد از خوردن چند بوق جواب داد.

"بگو"

"میخوام آمار یکیو واسم دربیاری...":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
_________
ویسگون شما هم مرض پیدا کرده نه؟
دیدگاه ها (۷)

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²𝕡𝕒𝕣𝕥:²³ "چی ازش گیر آوردی؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒"الان میخ...

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²𝕡𝕒𝕣𝕥:²⁴" اون قدرا هم سخت نیست...فقط زنگ بز...

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²𝕡𝕒𝕣𝕥:²¹"ویکتور":𝕜𝕠𝕠𝕜"بله رئیس؟""ویکتور وقت...

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²𝕡𝕒𝕣𝕥:²⁰'⁷ صبح'از اون مهمونی یه هفته گذشته ...

black flower(p,296)

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::part¹⁶"بهش خیره شد..از روی کاناپه بلند شد..م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط