رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۴۸
همه جا تاریک...فقط نورماه که درخششو به آسمون تاریک داده تا کمی این بی روحگی زندگی نوازشی بشه برای قلب این آدم های قلب نداشته...ولی ای کاش چشمای به رنگ سبز وجود نداشت....
سرمو برگردوندم همه جا جاده جاده جاده خدایا اینجا چه خبره؟چرا انقدر این جاده که مابین کوه و دره هست آشناست برام؟اینجا کجاست؟این جاده پرپیچ وخم به کجا میرسه؟آیا زندگی منو به سمت خوشبختیمیکشه؟ یا بدبختی؟..
به راه افتادم باید بفهمم که اینجا کجاست...صدای ناله مانندی به گوشم رسید..چقدر این صدا آشناست!چرا نمی خوام فکر کنم این صدا این ناله جون منه؟چرا؟...به سمتش رفتم غرق خون بود و با جشمای باز به ماه خیره شده بود...بدنم شروع به لرزیدن کرد انگار فشارم افتاده انگار توی قطب جنوب بدون هیچ لباسی توی برفم...چشمایی که آماده باریدن بود به چشمای به خون نشستش بود...لبام نمی تونست اسمشو تلفظ کنه چراکه ی سنگ بزرگ به گلوم گیر کرده بود...پاهام توان وایستادن نداشتن...وسقوط..زانو زدم و بغض لعنتیم ترکید...
نور..نورمن..نورم..خــــدایـــــا..
دستی روی شونم نشست و منو به سمت خودش برگردوند و سرمو توآغوشش گرفت...عطر خاصش روحمو به پرواز گرفته بود...سرمو بلند کردو اشکامو پاک کرد...خودش بود..همون..همونی که شبیه ضربان قلب منه...همونی که تو خیالاتمه...همونی که شبا تو خوابمه...
دستای داغش روی صورتم بود و آروم نوازش میکرد...به چشماش خیره شده بودم...به چشمای جادویش...این ی جفت چشم جنگلی نبودن...جنگل سحرآمیز بودن...سرمو به صورتش نزدیک کردم...نفسم به صورتش برمیخورد...صورتمو بیشتر به صورتش نزدیک کردم...دیگه هیچ فاصله ای بینمون نبودفقط صداشو شنیدم که گفت«هیچوقت خیالت نمیشم»... دستاش از گونه هام به سمت موهام رفت و با ملایمت نوازشش میکردو میبوسید ... و باعث بیرون اومدن قلبم میشد...دستموبلند کردن ودور کمرش حلقه کردم و فشاری به لباش اوردم و میبوسیدم...کم کم..چشمای سبزش بست شد... نه..نه باید میبست..این چشما این هیجان نباید میرفت...نه..نه..نباید میرفت..نه..
چشمامو باز کردم نگاهی به دور برم گردم تو اتاقم بودم. نگاهی به ساعت کردم ۵صبح بود...بدنم خیس عرق بود،نگامو به سمتش بردم خواب بود ...خدایا شکرت...چه خوابی بود!!!...روش خم شدم و خواستم گونشو ببوسم که یادش افتادم...یاد بوسه خوابم افتادم...لبخندی که معنیشو نمی دونستم روی صورتم اومد...و منو متعجب از این اتفاق...سریع از تخت بلند شدم...نه بابا آدین...ماهیچه های صورتت بهم ریختن...یا شاید شل شدن...یکی لپمو کشیدم ببینم شل یا نه...نه خوبه خوبه...آهان فهمیدم نیازمند ی دوشم...
فشار آبو روی آب گرم گذاشتم...لباس دراوردم...و زیر آب رفتم..آب داغ داغ بود و منو یاد داغ شدن بدنم اون لحظه بوسه بود....معنی این خواب چیه؟..اصلا یعنی چی؟اوففف هرچی که هس امیدوارم خیرباشه...دستامو بالا اوردم و موهامو هوا بردم چشمامو بستم و باز اون اتفاق و حس شیرین بهم واردشد.حس شیرین؟یعنی چی؟وای...سریع آبو روی درجه سرما بردم..چون زیر دوش بودم و بدنم یهو از گرما به سرما میره نفسم با سختی و با صدا بیرون میاد ...
لباسمو پوشیدم و به سمت ساحل رفتم وشروع به دویدن کردم..اون ی خواب بود...و هیچ خوابی واقعیت نداره...شب پرخوری کردم...و تازه..خواب ها همه دنیای تخیل و خیالـ..
«هیچوقت خیالت نمیشم»...هوففف..لعنت بهت که مغزمو اشغال کردی...
به ساعت نگاه کردم ساعت ۸صبح بودو بعد آیفون زدم با باز شدن در و پریدن کسی توبغلم خشک شدم..امکان نداره....نه ...نه یعنی..خدایا بهترین اتفاق امروز همین آغوش بود...صداشو شنیدم که گفت:
-کجا بودی؟خیلی ترسیدم!
سرمو به سمت گوشش بردم و گفتم:
-نور اگه بگم الان دارم میمیرم از بغلت باورمیکنی؟
سریع از بغل بیرون اومد و دستی به موهاش کشیدوگفت:
-خب..اینجور که معلومه داشتی ورزش میکردیس جای نگرانی نیست...
با لبخند شیطونی گفتم:
-منظورت همون ترسه دیگه.
یسروانداخت پایین و باگذاشتن دستاش روی گونش وارد خونه شد...تند تند پشت سرش میرفتم و نور نور میکردم ...که صدای آرازوشنیدم که گفت:
-آدین،اگه میشه مبتونیم حرف بزنیم؟
سرموبه سمتش برگردوندم و گفتم:
-باشع حتما
بعد روبه نور با تحدیدوانگشت نشان گفتم:
-برای توهم دارم.
وارد اتاق آراز شدم ست اتاقش طوسی قرمز بود خیلی شیک بود روی راحتی نشستیم و به آراز نگاه کردم انگار استرسی برای صحبت کردن داشت.
روبهش با سوال گفت:چی شده آراز؟اتفاقی افتاده؟
آراز:اتفاق که آره ولی...
-ولی چی؟
با من من گفت:
-آ..آدی..آدین..م..من
-چی شده آراز!..چی شده؟
آراز:آدین من...
با شنیدن صدای در سرمونو به سمت در برگردوندیدم و با باز شدن در و وارد شدن نور تو اتاق آراز حرفشو ادامه نداد.
نور:ببخشید مزاحمتون شدم خاله آرام گفت صداتون کنم بیاین صبحانه
و بعد ار حرفش معذرت خو
پارت۴۸
همه جا تاریک...فقط نورماه که درخششو به آسمون تاریک داده تا کمی این بی روحگی زندگی نوازشی بشه برای قلب این آدم های قلب نداشته...ولی ای کاش چشمای به رنگ سبز وجود نداشت....
سرمو برگردوندم همه جا جاده جاده جاده خدایا اینجا چه خبره؟چرا انقدر این جاده که مابین کوه و دره هست آشناست برام؟اینجا کجاست؟این جاده پرپیچ وخم به کجا میرسه؟آیا زندگی منو به سمت خوشبختیمیکشه؟ یا بدبختی؟..
به راه افتادم باید بفهمم که اینجا کجاست...صدای ناله مانندی به گوشم رسید..چقدر این صدا آشناست!چرا نمی خوام فکر کنم این صدا این ناله جون منه؟چرا؟...به سمتش رفتم غرق خون بود و با جشمای باز به ماه خیره شده بود...بدنم شروع به لرزیدن کرد انگار فشارم افتاده انگار توی قطب جنوب بدون هیچ لباسی توی برفم...چشمایی که آماده باریدن بود به چشمای به خون نشستش بود...لبام نمی تونست اسمشو تلفظ کنه چراکه ی سنگ بزرگ به گلوم گیر کرده بود...پاهام توان وایستادن نداشتن...وسقوط..زانو زدم و بغض لعنتیم ترکید...
نور..نورمن..نورم..خــــدایـــــا..
دستی روی شونم نشست و منو به سمت خودش برگردوند و سرمو توآغوشش گرفت...عطر خاصش روحمو به پرواز گرفته بود...سرمو بلند کردو اشکامو پاک کرد...خودش بود..همون..همونی که شبیه ضربان قلب منه...همونی که تو خیالاتمه...همونی که شبا تو خوابمه...
دستای داغش روی صورتم بود و آروم نوازش میکرد...به چشماش خیره شده بودم...به چشمای جادویش...این ی جفت چشم جنگلی نبودن...جنگل سحرآمیز بودن...سرمو به صورتش نزدیک کردم...نفسم به صورتش برمیخورد...صورتمو بیشتر به صورتش نزدیک کردم...دیگه هیچ فاصله ای بینمون نبودفقط صداشو شنیدم که گفت«هیچوقت خیالت نمیشم»... دستاش از گونه هام به سمت موهام رفت و با ملایمت نوازشش میکردو میبوسید ... و باعث بیرون اومدن قلبم میشد...دستموبلند کردن ودور کمرش حلقه کردم و فشاری به لباش اوردم و میبوسیدم...کم کم..چشمای سبزش بست شد... نه..نه باید میبست..این چشما این هیجان نباید میرفت...نه..نه..نباید میرفت..نه..
چشمامو باز کردم نگاهی به دور برم گردم تو اتاقم بودم. نگاهی به ساعت کردم ۵صبح بود...بدنم خیس عرق بود،نگامو به سمتش بردم خواب بود ...خدایا شکرت...چه خوابی بود!!!...روش خم شدم و خواستم گونشو ببوسم که یادش افتادم...یاد بوسه خوابم افتادم...لبخندی که معنیشو نمی دونستم روی صورتم اومد...و منو متعجب از این اتفاق...سریع از تخت بلند شدم...نه بابا آدین...ماهیچه های صورتت بهم ریختن...یا شاید شل شدن...یکی لپمو کشیدم ببینم شل یا نه...نه خوبه خوبه...آهان فهمیدم نیازمند ی دوشم...
فشار آبو روی آب گرم گذاشتم...لباس دراوردم...و زیر آب رفتم..آب داغ داغ بود و منو یاد داغ شدن بدنم اون لحظه بوسه بود....معنی این خواب چیه؟..اصلا یعنی چی؟اوففف هرچی که هس امیدوارم خیرباشه...دستامو بالا اوردم و موهامو هوا بردم چشمامو بستم و باز اون اتفاق و حس شیرین بهم واردشد.حس شیرین؟یعنی چی؟وای...سریع آبو روی درجه سرما بردم..چون زیر دوش بودم و بدنم یهو از گرما به سرما میره نفسم با سختی و با صدا بیرون میاد ...
لباسمو پوشیدم و به سمت ساحل رفتم وشروع به دویدن کردم..اون ی خواب بود...و هیچ خوابی واقعیت نداره...شب پرخوری کردم...و تازه..خواب ها همه دنیای تخیل و خیالـ..
«هیچوقت خیالت نمیشم»...هوففف..لعنت بهت که مغزمو اشغال کردی...
به ساعت نگاه کردم ساعت ۸صبح بودو بعد آیفون زدم با باز شدن در و پریدن کسی توبغلم خشک شدم..امکان نداره....نه ...نه یعنی..خدایا بهترین اتفاق امروز همین آغوش بود...صداشو شنیدم که گفت:
-کجا بودی؟خیلی ترسیدم!
سرمو به سمت گوشش بردم و گفتم:
-نور اگه بگم الان دارم میمیرم از بغلت باورمیکنی؟
سریع از بغل بیرون اومد و دستی به موهاش کشیدوگفت:
-خب..اینجور که معلومه داشتی ورزش میکردیس جای نگرانی نیست...
با لبخند شیطونی گفتم:
-منظورت همون ترسه دیگه.
یسروانداخت پایین و باگذاشتن دستاش روی گونش وارد خونه شد...تند تند پشت سرش میرفتم و نور نور میکردم ...که صدای آرازوشنیدم که گفت:
-آدین،اگه میشه مبتونیم حرف بزنیم؟
سرموبه سمتش برگردوندم و گفتم:
-باشع حتما
بعد روبه نور با تحدیدوانگشت نشان گفتم:
-برای توهم دارم.
وارد اتاق آراز شدم ست اتاقش طوسی قرمز بود خیلی شیک بود روی راحتی نشستیم و به آراز نگاه کردم انگار استرسی برای صحبت کردن داشت.
روبهش با سوال گفت:چی شده آراز؟اتفاقی افتاده؟
آراز:اتفاق که آره ولی...
-ولی چی؟
با من من گفت:
-آ..آدی..آدین..م..من
-چی شده آراز!..چی شده؟
آراز:آدین من...
با شنیدن صدای در سرمونو به سمت در برگردوندیدم و با باز شدن در و وارد شدن نور تو اتاق آراز حرفشو ادامه نداد.
نور:ببخشید مزاحمتون شدم خاله آرام گفت صداتون کنم بیاین صبحانه
و بعد ار حرفش معذرت خو
۹.۲k
۰۱ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.