رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۴۶
#آدین
آروم روی تخت گذاشتمش و به سمت کمد رفتم و پتویی گرفتم و روش گذاشتم،چشماشو باز کردو با چشمای نیم باز و خواب آلود نگام می کرد،آروم پایین تخت نشستم و گونشو نوازش میکردم نگام غرق صورتش بود،خدایا این دختر باهام چیکار کرده که حتا با سردشدنش منم سردم میشه با گرم شدنش منم گرمم میشع.راستش خدایا نمی دونم باید ازت ممنون باشم بابت این عشقی که به دلم انداختی یا ناراحت باشم که
منو معتادش کردی.آروم چشماش بسته شد وزیر لب ی چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم؛یعنی چی گفتع؟..با ی حرکت بلوزمو در اوردم و روی تخت دراز کشیدم...به سمتش برگشتم
دلم میخواست توی بغلم باشع و منم انقدر فشارش بدم که صدای شکستن استخوناشو زیر بازوهام بشنم...اوفی کردم و سرموبه بالشت کوبیدم....
با اعصبانیت روی تخت نشستم اوففففف لعنتی ۴صبح من هنوز نخوابیدم...دستمو روی زانوم گذاشتم و سرمو روی دستم و با دستام با موهام ور میرفتم تا ی فکری به سرم بیاد...یهو به سمتش برگشتم.ههههههههههه خواب خوابه اونوقت من واسه نبودن اون تو آغوشم خوابم نمی بره..بیا همینو کم داشتم که به عادتام اضافه شد...خودمو رو تخت انداختم که باعث شد صدای بدی از تخت بیاد و نور پشت به هم بخوابه...داشتم از اعصبانیت میترکیدم من نیاز به آرامش دارممم...سریع نورو به سمت خودم برگردوندم و محکم تو سینم فرو کردمش که صدای عاش بلند شد..توجه ای نکردم و دستامو دورش محکم و محکم تر کردم که با صدای آرومی آدینی گفت که باعث شد کمی دستمو شل کنم..و سرمو روی موهاش گذاشتم و با آرامشی که به روحم وارد شده بود چشمامو بستم.
نور:آ..آد..ین..خ..فه...شد..م..
چون صورتش به سینم کیپ بودو وقتی حرف میزد لبش روی سینم تکون میخورد..تمام وجودم تو ی ثانیه گر میگیره..سریع دستم روی سرش میزارم و از روی سینم بلند میکنم و پیشونیمو روی پیشونیش قرار میدم...
نور:آدین اینکارا چیع!
-آخر این آدین روانی از دست تو راهی تیمارستان میشه.
با چشمای بسته این حرفا رو بهش میزدم..
-خوب چرا؟
-نور..اصلا حالم خوب نیست ولش کن..
پشت پرده چشمام متوجه شدم که تعجب کرده خودم هم از حرفم تعجب کردم...همش..هوففف..لعنتی..
با حس چیزی روی گونم دستمو روی دستش گذاشتم و آروم چشمامو باز کردم ولی ی لحظه چشمای باز نور بسته شد..وایسا ببینم...نه بابا پسر خیالاتی شدی...ولی دیدم چشماش باز بود و سریع بست!..یعنی داشت صورتمو....
با شنیدن صدای جیغ مامان که بیرون از اتاق میگفت:
-بلنــــــد شیــن...به جــــنبــــین...میـــــخوایــــم بریــــــم بــــازار...هـــــــــــی...هـــــــــــوی
چشم مادر من میایم اونوقت هی هویت واسه چیه..نور که مثلا خواب بود با ترس بیدار شد...بابا بازیگر دیدم داشتی گونمو نوازش میکردی اونوقت چرا پا پس میکشی...عععع
همینطور که ساعتمو می بستم طبقه پایین میرفتم،مامانو دیدم که حاظر رو آماده وایستاده بودو منتظر بود که بابا صبحانه بخوره.
-به به آرزو بانو رو باش چه خوشگل کرده...وای وای این کارو با قلب بیمار من نکن آرزو بانو یهو می بینی در برابرت جان سپردیم.
مامان خندی از حرفم کردم و دستی به شال و موهاش کشید و ی بوس برام فرستادوگفت:
-توهم جذاب کردی عزیزم...قربون تیب زدنت برم که به بابات رفته...
-چــــــی؟انقدر ازت تعریف کردم که آخر ختم بابا شع!
بابا برام زبونی در اورد و برای مامان چشمکی زد و دستاشو قلب کرد و براش فرستاد...
-عـــــــق
سرمو برگردوندم و خواهر با فرهنگمو دیدم و براش لایکی فرستادم.
مامان:آرش بچه هاتو نگاه طاقت عشق مارو ندارن.
بابادستمالی که دستش بودو پایین گذاشت و از میز بلند شد و به سمت مامان رفت و دستشو دور شونش حلقه کرد و همینطور که داشت نازشو میکشید به سمت بیرون میرفتن.
-خوب شما چیکار به کارشون دارین بزارین راحت باشن.
نور بود که این حرفو میزد آدرینا هم با اخم گفت:
-از همون اول راحت بودن نیاز به تعارف ما نداشتن.
تعجب کردم آدرینا چشه..از وقتی اومدیم همش ی طورع..
توی فروشگاه بودیم نور کنارم وایستاده بود و سرش پایین انداخته بود حتما واسه حرف آدرینا ناراحت شده.
-ناراحت نباش خانومی..دریت میشه این آبجی ما یکم ناخوش احواله خوب میشه.
نور سری تکون داد و انگار چیزی یادش اومده باشه و بعد اخم میکنه و با تمسخر میگه:
-اونوقت دیشب داداش شونم ناخوش احوال بودن؟
آهان واسه این که دیشب باهاش تند حرف زدم ناراحته..
دستشو گرفتم و به سمت فروشگاه ها بردم وگفتم:
-چشم خانوم غرغرو ما غلط...حالا میشه واسه جبران جیب مارو خالی کنی؟
نور سرشو به سمن دیگه ای کردوگفت:
-خیر من با خرید کردن گول نمی خورم
ی نگاه کلی به پاساژ کردم هیچ کس حواسش نبود..سریع سرمو به سمت گوشش بردم و گفتم:
-اونوقت خانوم غرغروی ما با چی گول میخوره؟
بهش نگاه کردم ابروی بالا انداخت و گفت نمی دونم که و خواست سرشو به سم
پارت۴۶
#آدین
آروم روی تخت گذاشتمش و به سمت کمد رفتم و پتویی گرفتم و روش گذاشتم،چشماشو باز کردو با چشمای نیم باز و خواب آلود نگام می کرد،آروم پایین تخت نشستم و گونشو نوازش میکردم نگام غرق صورتش بود،خدایا این دختر باهام چیکار کرده که حتا با سردشدنش منم سردم میشه با گرم شدنش منم گرمم میشع.راستش خدایا نمی دونم باید ازت ممنون باشم بابت این عشقی که به دلم انداختی یا ناراحت باشم که
منو معتادش کردی.آروم چشماش بسته شد وزیر لب ی چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم؛یعنی چی گفتع؟..با ی حرکت بلوزمو در اوردم و روی تخت دراز کشیدم...به سمتش برگشتم
دلم میخواست توی بغلم باشع و منم انقدر فشارش بدم که صدای شکستن استخوناشو زیر بازوهام بشنم...اوفی کردم و سرموبه بالشت کوبیدم....
با اعصبانیت روی تخت نشستم اوففففف لعنتی ۴صبح من هنوز نخوابیدم...دستمو روی زانوم گذاشتم و سرمو روی دستم و با دستام با موهام ور میرفتم تا ی فکری به سرم بیاد...یهو به سمتش برگشتم.ههههههههههه خواب خوابه اونوقت من واسه نبودن اون تو آغوشم خوابم نمی بره..بیا همینو کم داشتم که به عادتام اضافه شد...خودمو رو تخت انداختم که باعث شد صدای بدی از تخت بیاد و نور پشت به هم بخوابه...داشتم از اعصبانیت میترکیدم من نیاز به آرامش دارممم...سریع نورو به سمت خودم برگردوندم و محکم تو سینم فرو کردمش که صدای عاش بلند شد..توجه ای نکردم و دستامو دورش محکم و محکم تر کردم که با صدای آرومی آدینی گفت که باعث شد کمی دستمو شل کنم..و سرمو روی موهاش گذاشتم و با آرامشی که به روحم وارد شده بود چشمامو بستم.
نور:آ..آد..ین..خ..فه...شد..م..
چون صورتش به سینم کیپ بودو وقتی حرف میزد لبش روی سینم تکون میخورد..تمام وجودم تو ی ثانیه گر میگیره..سریع دستم روی سرش میزارم و از روی سینم بلند میکنم و پیشونیمو روی پیشونیش قرار میدم...
نور:آدین اینکارا چیع!
-آخر این آدین روانی از دست تو راهی تیمارستان میشه.
با چشمای بسته این حرفا رو بهش میزدم..
-خوب چرا؟
-نور..اصلا حالم خوب نیست ولش کن..
پشت پرده چشمام متوجه شدم که تعجب کرده خودم هم از حرفم تعجب کردم...همش..هوففف..لعنتی..
با حس چیزی روی گونم دستمو روی دستش گذاشتم و آروم چشمامو باز کردم ولی ی لحظه چشمای باز نور بسته شد..وایسا ببینم...نه بابا پسر خیالاتی شدی...ولی دیدم چشماش باز بود و سریع بست!..یعنی داشت صورتمو....
با شنیدن صدای جیغ مامان که بیرون از اتاق میگفت:
-بلنــــــد شیــن...به جــــنبــــین...میـــــخوایــــم بریــــــم بــــازار...هـــــــــــی...هـــــــــــوی
چشم مادر من میایم اونوقت هی هویت واسه چیه..نور که مثلا خواب بود با ترس بیدار شد...بابا بازیگر دیدم داشتی گونمو نوازش میکردی اونوقت چرا پا پس میکشی...عععع
همینطور که ساعتمو می بستم طبقه پایین میرفتم،مامانو دیدم که حاظر رو آماده وایستاده بودو منتظر بود که بابا صبحانه بخوره.
-به به آرزو بانو رو باش چه خوشگل کرده...وای وای این کارو با قلب بیمار من نکن آرزو بانو یهو می بینی در برابرت جان سپردیم.
مامان خندی از حرفم کردم و دستی به شال و موهاش کشید و ی بوس برام فرستادوگفت:
-توهم جذاب کردی عزیزم...قربون تیب زدنت برم که به بابات رفته...
-چــــــی؟انقدر ازت تعریف کردم که آخر ختم بابا شع!
بابا برام زبونی در اورد و برای مامان چشمکی زد و دستاشو قلب کرد و براش فرستاد...
-عـــــــق
سرمو برگردوندم و خواهر با فرهنگمو دیدم و براش لایکی فرستادم.
مامان:آرش بچه هاتو نگاه طاقت عشق مارو ندارن.
بابادستمالی که دستش بودو پایین گذاشت و از میز بلند شد و به سمت مامان رفت و دستشو دور شونش حلقه کرد و همینطور که داشت نازشو میکشید به سمت بیرون میرفتن.
-خوب شما چیکار به کارشون دارین بزارین راحت باشن.
نور بود که این حرفو میزد آدرینا هم با اخم گفت:
-از همون اول راحت بودن نیاز به تعارف ما نداشتن.
تعجب کردم آدرینا چشه..از وقتی اومدیم همش ی طورع..
توی فروشگاه بودیم نور کنارم وایستاده بود و سرش پایین انداخته بود حتما واسه حرف آدرینا ناراحت شده.
-ناراحت نباش خانومی..دریت میشه این آبجی ما یکم ناخوش احواله خوب میشه.
نور سری تکون داد و انگار چیزی یادش اومده باشه و بعد اخم میکنه و با تمسخر میگه:
-اونوقت دیشب داداش شونم ناخوش احوال بودن؟
آهان واسه این که دیشب باهاش تند حرف زدم ناراحته..
دستشو گرفتم و به سمت فروشگاه ها بردم وگفتم:
-چشم خانوم غرغرو ما غلط...حالا میشه واسه جبران جیب مارو خالی کنی؟
نور سرشو به سمن دیگه ای کردوگفت:
-خیر من با خرید کردن گول نمی خورم
ی نگاه کلی به پاساژ کردم هیچ کس حواسش نبود..سریع سرمو به سمت گوشش بردم و گفتم:
-اونوقت خانوم غرغروی ما با چی گول میخوره؟
بهش نگاه کردم ابروی بالا انداخت و گفت نمی دونم که و خواست سرشو به سم
۸.۶k
۲۳ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.